زندگی جدید پس از حضور در حرم
تعداد بازدید : 77
نجات از چنگال خانواده شیطانی
گروه حوادث
در یک خانواده به هم ریخته بزرگ شدم، پدر و مادرم هر 2 معتاد بودند و یک خواهر بزرگ تر از خودم داشتم. کارنامه خانواده مادرم سیاه بود و برای جرم های مختلف حبس کشیده بودند.
پدرم سر کار نمی رفت و برای تأمین هزینه موادش دست به سرقت می زد. 6 ساله که شدم، مجبور بودم کارهای خانه را انجام دهم چون در غیر این صورت پدر و مادرم ناراحتی شان را سر من خالی می کردند.9 سالم بود که پدرم بر اثر مصرف زیاد مواد سنگ کوب و فوت کرد. بعد از مرگ او مجبور شدیم با خانواده مادرم زندگی کنیم.
یکی از دایی هایم معتاد بود و وقتی خمار می شد دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی کرد، به عبارتی کیسه بوکس او بودم! بدنم کبود می شد و شب ها از شدت درد به خودم می پیچیدم.
اگر به مادرم اعتراض می کردم نه تنها حرف مرا باور نمی کرد بلکه مرا بی نصیب از سیخ داغ نمی گذاشت، برای همین سکوت می کردم و حرفی نمی زدم. آن قدر زیر پتو بی صدا اشک می ریختم که به خواب می رفتم.تازه به سن بلوغ رسیده بودم که مادرم می خواست مرا در کارهای ناپسند شریک کند ولی هر بار از دستش در می رفتم و تا ساعت ها آواره کوچه و خیابان می شدم. ترجیح می دادم زیر مشت و لگد مادرم و خانواده اش بمیرم ولی تن به کار خلاف ندهم.
برای این که خرجم را دربیاورم و در کنارش بتوانم درسم را ادامه دهم، در خانه های مردم کارگری می کردم ولی صاحبکارانم به محض این که از شرایط خانوادگی ام مطلع می شدند مرا بیرون می کردند.
سال های سیاه و سرشار از فقر و بدبختی زندگی ام یکی پس از دیگری گذشت تا این که 18 ساله شدم و خودم توانستم برای آینده ام تصمیم بگیرم. وقتی زندگی مادر و دایی ام را می دیدم مصر می شدم برای ساختن آینده ای روشن، همیشه از خدا می خواستم مرا نجات دهد.
با هر بدبختی که بود توانستم دیپلم ام را بگیرم، اما نمی دانم خواستگار از کجا برای من پیدا شد؟ بعدها فهمیدم مادرش مرا در مسجد دیده بود و بدون این که در مورد خانواده ام تحقیق کند مرا برای پسرش خواستگاری کرد.
شب خواستگاری باز هم دایی و مادرم ظلم بزرگی در حقم کردند و چون خواستگارم مرا ندیده بود خاله ام را که از من چند سال بزرگ تر بود، به وی نشان دادند و با حیله گری به عقد او درآمد.باز هم امیدم را از دست ندادم. مدتی بعد که خواستگارم مرا دید، متوجه این موضوع شد و پس از تنش های زیاد توانست خاله ام را طلاق دهد و خودش را از شر این خانواده فریبکار خلاص کند. خاله ام ناراحتی اش را سر من خالی کرد و چند نفری به جانم افتادند و تمام بدنم را سیاه و کبود کردند.
از همه بدتر نمی دانم دایی ام چرا از من متنفر بود و به هر بهانه ای مرا به باد کتک می گرفت. دیگر رفتارهای شان برایم عادی شده بود چون نیرویی برتر مرا امیدوار می کرد.
یک روز مادرم که برای اولین بار مهربان شده بود، نزد من آمد و گفت: برای زیارت به مشهد برویم. هر چند خیلی تعجب کرده بودم ولی از پیشنهادش استقبال کردم. با مادر و خواهرم همراه شدم و از نقشه شوم آن ها بی خبر بودم، متأسفانه همین که رسیدیم نقشه کثیف شان برایم رو شد.
دلم پر کشیده بود برای زیارت حرم آقا امام رضا(ع) و همین که چشم ام به گنبد طلایی رنگ افتاد بی اختیار اشک هایم مانند باران بهاری سرازیر شدند. با گریه از امام رضا(ع) خواستم مرا از زمانه بی رحم و رفتارهای شیطانی خانواده ام نجات دهد و دری از امید و خوشبختی را به رویم بگشاید.آن قدر گریه کردم که حتی اطرافیانم متوجه حال زارم شدند. وقتی داشتم از حرم خارج می شدم، به طور غیر منتظره خواستگار قبلی ام را دیدم. به طرفم آمد و گفت که به قصد زیارت به مشهد آمده است. از دیدنش خوشحال شدم، همان جا از من خواستگاری کرد و قول داد مرا خوشبخت کند.
انگار امام رضا(ع) حاجتم را داده و او را برای نجات من فرستاده بود، هر2 نماز شکر به جا آوردیم. به همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمد ولی نگرانی ام از این بود که خاله و دایی ام اذیت مان کنند که همین طور هم شد، آن ها پس از زدن کتک مفصل مرا در خانه حبس کردند و مانع از خروجم شدند.
یک روز که خمار بودند، فرصت را غنیمت شمردم و موفق به فرار شدم، خودم را به همسرم رساندم، وقتی بدن کبودم را دید قول داد انتقام همه بدی هایی را که در حقم کرده اند، بگیرد.
از دست آن ها فرار کردیم و برای زندگی به یکی از شهرهای خراسان شمالی آمدیم. خدا را شاکرم به خاطر این که همیشه هوایم را داشت و نگذاشت من مانند آن ها شوم. همسرم با سرمایه ای که داشت یک مغازه برای خودش راه انداخت.