7 سال پیش با هزار سختی و رنج با «امید» ازدواج کردم. قبل از ازدواج 3 سال با هم دوست بودیم. در دوران دوستی مان خیلی با هم خوش بودیم. پایم را در یک کفش کردم که یا او یا هیچ کس.
از طرفی خانواده پسر مورد علاقه ام هم مرا به عنوان عروس آینده خود نمی پذیرفتند ولی ما تصمیم خود را گرفته بودیم و حتی فکر فرار هم به سرمان زد.
بالاخره به هر سختی که بود به هم رسیدیم و زندگی مشترک خود را در حالی که من 17 سال و همسرم 20 سال داشت، شروع کردیم. همسرم تازه از سربازی آمده بود و هنوز شغل درست و حسابی نداشت و پدرش هزینه زندگی ما را می داد ولی هر بار که خرجی می داد کنایه باران مان نیز می کرد که نان مفت ندارم بدهم شما بخورید و از این حرف ها.نیش و کنایه های مادرشوهر و خواهرشوهرم هم بماند. در برابر حرف های پوچ آن ها چاره ای جز سکوت نداشتم و اگر به همسرم اعتراض می کردم جوابم سوختن و ساختن بود.یک سال از زندگی مشترک مان گذشت. دیگر آن شور و هیجانی که اوایل داشتیم از زندگی ما رخت بربسته بود. همیشه با خودم فکر می کردم، چرا این قدر زود خورشید عشق پر تب و تاب من و امید غروب کرد و هزاران سوالی که هیچ وقت پاسخی برای شان نیافتم.بدبختی و تیره روزی من وقتی شروع شد که همسرم در دانشگاه قبول شد و مجبور بود برای تحصیل به شهر دیگری برود و من هم مجبور بودم به منزل پدرش نقل مکان کنم. آن ها از نبود همسرم سوءاستفاده کردند و مرا مورد بی مهری های زیادی قرار دادند و بابت خوردن یک لقمه نان هزار منت گذاشتند و آن قدر مرا زجر دادند که مجبور شدم برای همیشه آن جا را ترک کنم و یک شب که در منزل نبودند از فرصت استفاده کردم و بی هدف آواره کوچه و خیابان شدم.روز بعد هرچه با همسرم تماس گرفتم جواب نداد تا این که تصمیم گرفتم به دانشگاه محل تحصیل اش بروم، فکر می کردم اگر مرا ببیند، خوشحال می شود و چاره ای برای حل مشکلات مان می اندیشیم.
وقتی به محوطه دانشگاه رسیدم در کمال ناباوری دیدم که با دختر جوانی روی نیمکت نشسته و خوش و بش می کنند. یک لحظه چشمانم سیاهی رفت، به زحمت تعادل خود را حفظ کردم، خودم را به کناری کشیدم و برای بدبختی خودم اشک ریختم. او نیز مانند خانواده اش بدترین کار ممکن را در حقم کرد و مرتکب خیانت شد و خیلی زود نقاب از چهره اش برداشت.
تصمیم گرفتم برای همیشه او را ترک کنم و به منزل پدرم بروم. در مدتی که آن جا بودم همسرم کوچک ترین تلاشی برای برگشتن ام نکرد. تا این که یک روز ناباورانه درخواست طلاق را در منزل پدرم آوردند و برای همیشه از یکدیگر جدا شدیم.
حالا یک سال از طلاق مان می گذرد. از دور و بری ها شنیدم که با همان دختر ازدواج کرده است. من تبدیل به یک زن افسرده شده بودم. اگر در این مدت حمایت های عاطفی خانواده ام نبود شاید تصمیم نابخردانه ای می گرفتم ولی قصه زندگی من سر دراز دارد و به همین جا ختم نمی شود.یک روز برایم خبر آوردند که همسر سابقم به همراه همسرش به مسافرت رفته و تصادف وحشتناکی کرده اند به طوری که همسرش در دم فوت کرده و همسر سابقم نیز برای همیشه قطع نخاع شده است. از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم و برایش دعا کردم تا حالش بهتر شود.
خانواده اش برای حلالیت نزد من آمدند و طلب بخشش کردند اما خیلی قبل تر همه آن ها را بخشیده بودم. حتی از من خواهش کردند که به دیدن پسرشان بروم، ابتدا امتناع کردم ولی وقتی آثار ندامت را در چهره مادرش دیدم، قبول کردم.
نمی دانم چه حکمتی داشت که سرنوشت ما دوباره به هم گره خورد و با پرستاری های من حالش از لحاظ روحی بهتر شد و دوباره با هم ازدواج کردیم. اگر چه او شاید مجبور بود تا آخر عمر ویلچرنشین شود، ولی اکنون سال هاست که با 2 فرزندمان در کنار یکدیگر خوشبخت هستیم.