یوسف صدیقی
سوت بلبلی، فوت روی سینی پر آب و زمزمه ذکرهایی که خودش می فهمد اولین حالت و صدایی است که در لحظه رو به رو شدن با او چشمانت را خیره می کند. دیوارهای رنگ و رو رفته زوزه پیر و غیرمقاومی می کشد و بوی دود و دم انگار حکایت دیگری است که با تو حرف می زند. چند کتاب رنگ باخته با کاغذهای زرد شده و نخ های بافته شده روی طاقچه قلم ام را بیشتر متوجه خود می کند به خصوص چهره دعا نویس و نگاه های وی!!!!
«جن تو را زده است»، «طلسم شده ای»، «آن دختر تو را می خواهد»، «به آرزویت می رسی اما، صبر کن دیوانه اش می کنم».
خانه جادوگر جوان
آدم هایی را می بینیم که با قیافه های نگران و گرفته گوشه ای ایستاده اند تا دختر جوان (رمال) اجازه ورود دهد. در صف بدون این که کسی از نیت ام باخبر شود آرام ایستاده ام تا ماجرا طبیعی جلوه کند. در این لحظه یک پسر جوان از من می پرسد رمال کارش چگونه است و آیا او را می شناسم؟ به نشانه بی اطلاعی سری تکان می دهم. پسر گرفتار بدون مقدمه سر صحبت را باز می کند و می گوید: مدتی است گره در کارم افتاده و دست به هر چیزی و هر کاری که می زنم به مشکل می خورم، شنیده ام کار این دختر جوان (رمال) درست است، خدا کند چیزی بنویسد که کار و بارم سکه شود. دو زن جوان از خانه رمال بیرون می آیند، یکی از آن ها شروع به غر زدن می کند و می گوید: آخر این چه رمالی است که نمی داند من برای چه کاری آمده ام. مگر نمی گویند آن ها آدم و قبل از ورود هر شخصی از گرفتاری آن ها خبر دارند. وی ادامه می دهد: دعا نویس به جای این که برایم نسخه بچه دار شدن بنویسد بعد از خواندن چند ورد نامفهوم و دادن چند گره به من می گوید بخت ات را باز کردم و چند روز بیشتر طول نمی کشد که شوهر خوبی گیرت می آید. او با تعجب و ناراحتی می افزاید: چطور رمال با این همه خدم و حشم نمی داند من شوهر دارم و وقتی به او گفتم که من همسر دارم و برای یک کار دیگر آمده ام او با عصبانیت به من می گوید چرا از اول به او نگفتم که شوهر دارم. بعد از گذشت حدود ۳ ساعت بالاخره ساعت 16 نوبت ما می رسد. من و همراهم وارد خانه می شویم. دختری جوان را می بینیم که پیداست 20 سال هم ندارد. روی یک زیلو نشسته و مدام زیر لب در حال گفتن کلماتی است. چند کتاب قدیمی روی طاقچه خودنمایی می کند و برگه هایی را که از دفترچه ای کنده در کنارش گذاشته است تا با نوشتن روی آن ها به نوعی بخت و گره از مشکلات مراجعه کنندگان باز کند. با خودم می گویم اگر واقعاً می تواند سحر و جادو کند و طلسم بشکند باید بفهمد که من خبرنگار هستم و نیت ام چیز دیگری است. دختر جوان از من می پرسد مشکل ات چیست؟ با جواب های گمراه کننده و غیرواقعی می گویم: مدتی است عاشق یک دختر شده ام و او هم مرا می خواهد اما پدر و مادرش اصلاً راضی به این وصلت نمی شوند. دوستم به نشانه تایید به دختر جوان می گوید: راست می گوید «دعانویس»! کاری کن که دوستم به آرزویش برسد چون با این سن و سال زیادش هنوز ازدواج نکرده است و اگر بخت اش باز شود مژدگانی خوبی به تو خواهیم داد. دختر جوان رو به من می گوید: یک زن از آشنایان دور که چاق و چشم آبی است بخت ات را بسته و قفلی بر آن آویزان کرده و داخل حیاطی، آن را در چاهی انداخته است. رمال ادامه می دهد: باید نسخه ای بنویسم که طلسم باطل شود و برای همین باید مو به مو به دستوراتم عمل کنی. دختر جوان چند گره که از قبل آماده داشت به من می دهد و می گوید: از این چهار گره یکی را با اسپند دود کن، دومی را داخل آب حل کن و اطراف خانه دختر مورد علاقه ات بریز، سومین گره را حتماً زیر یک درخت گردو چال کن وگرنه اثر نمی کند و چهارمین گره را هم به بازویت سنجاق کن تا زمانی که طلسم باز شود و پدر و مادر دختر مورد نظرت راضی به ازدواج تان شوند. من بی اعتنا به حرف هایش فقط به این فکر می کنم چقدر رمال دروغ به هم می بافد و مگر آدم هایی که از صبح تا غروب جلوی خانه این دختر صف می کشند در چه شرایطی هستند که دست به دامن این دختر جوان می شوند؟ به گفته یکی از همسایه هایش این دختر چند کلاس سواد هم ندارد و اگر سحر و جادو بلد بود اول برای خودش شوهر پیدا می کرد و در این خانه گلی و فرسوده روزگار خود را سپری نمی کرد.
دوربین های مدار بسته
از خانه دختر جوان رمال خارج و راهی خانه یک رمال دیگر در غرب شهر بجنورد می شویم که برخلاف رمال قبلی یک پسر جوان است. ساعت از 18 گذشته و هوا تاریک شده است. بعد از گذشتن از چند کوچه پس کوچه تنگ و باریک جلوی خانه رمال جوان می رسیم. زنگ آیفون را می فشاریم و در باز می شود. مرد تندخویی مقابل ما ظاهر می شود و می پرسد: چه کار دارید؟ آیا از قبل نوبت گرفته اید؟ دوستم پاسخ می دهد: نه خبر نداشتیم که اول باید نوبت بگیریم اگر امکان دارد می خواهیم دعانویس را ببینیم. مرد تن صدایش را بالا می برد و دوباره می گوید: اول این که ساعت کاری دعانویس به غیر از روزهای تعطیل از 11 تا 16 است و بعد از آن هم به خاطر تعداد زیاد مراجعه کنندگان از قبل نوبت می دهیم و هر روز هم دعانویس بیشتر از 6 مرد قبول نمی کند و بقیه مراجعه کنندگان زن هستند. دوباره از او درخواست می کنیم به خاطر دوری مسافت روستای مان به دعانویس بگوید ما را قبول کند. مرد که نقش منشی رمال را دارد دوباره عصبانی می شود و می گوید: گفتم نیست و این قدر سوال نکنید؛ یا وقت بگیرید یا مزاحم نشوید. مرد تندخو دفتری را مقابل مان می گیرد که در آن تاریخ مراجعه کنندگان با ذکر نام تا چند هفته بعد ثبت شده است و از ما می خواهد اگر مایل هستیم برای دو هفته دیگر نوبت را ثبت کند. ما هم قبول می کنیم و اسم ما وارد فهرست مرد جوان رمال می شود. منشی رمال می گوید: برای حل این مشکل پیراهن فرد مورد نظر را با خودتان بیاورید تا دعانویس با بو کردن آن نسخه ای برای برطرف شدن مشکل اش بنویسد. با کمی دید زدن در اطراف خانه متوجه چندین دوربین مداربسته می شویم که در همه جای خانه حتی داخل کوچه کار گذاشته شده است تا رمال و اهل خانه بر اوضاع مسلط باشند. چند روز بعد دوباره جلوی خانه مرد رمال می رویم تا از نزدیک با کار او آشنا شویم. منشی عصبانی با دیدن ما از کوره در می رود و می گوید: مگر نوبت دارید که این جا آمده اید؟ شما حرف سرتان نمی شود.
با التماس و گفتن این که مشکل ما حاد است و بیش از آن نمی توانیم صبر کنیم کمی آرام می شود و بعد از کمی معطل کردن مان به ما نوبت می دهد. بعد از چند دقیقه وارد یک زیرزمین می شویم که از در و دیوار دود گرفته اش ابزارآلات عجیب و غریبی آویزان شده است و چهارپایه کوچکی نیز کنار دیوار دیده می شود، از احوالات درون خانه می توان فهمید که رمال اهل دود است. جلوتر از ما مردی لاغر اندام به همراه دختر کوچکش برای حل مشکل اش آمده و مقابل رمال نشسته است. لکنت زبان دارد و ماجرای زندگیاش را این گونه برای دعانویس تعریف میکند: «زنم نمی ذاره برم خونه مادر و خواهرم. اگه بخوام بیسر و صدا هم برم، نمیدونم روحش از کجا باخبر می شه و زندگی رو برام جهنم میکنه. الان 3 سالی می شه که اجازه نمی ده برم خونه مادرم، امروز هم به بهونه این که دخترم رو میخوام ببرم پارک از خونه زدم بیرون. تو رو خدا چیزی بنویسین که زنم از خر شیطون بیاد پایین». رمال در جواب مرد میگوید: «چیزی مینویسم تا همسرت مثل کنیز به مادرت خدمت کنه و از کرده خودش تا آخر عمر پشیمون بشه». بالاخره نوبت ما می رسد و مرد رمال جوان از من می پرسد مشکل ات چیست؟ با کمی دست دست کردن می گویم: چند وقت است بختم باز نمی شود و هر کجا که به خواستگاری می روم جواب رد می شنوم و به بن بست می خورم. رمال کاسه ای پر از آب را جلوی صورتش می گیرد و شروع به سوت بلبلی زدن و چیزهایی را زمزمه می کند تا این که آب داخل ظرف که ناشی از لرزش دستش است به حرکت درمی آید.
بعد از چند لحظه کاسه آب را روی زمین می گذارد. رو به من می کند و می گوید: مشکل ات را پیدا کردم. چون مادرت به یک جن آزار رسانده است بخت ات بسته شده است. به رمال می گویم: چگونه مادرم به جن آزار رسانده و راه حلش چیست؟ رمال جواب می دهد: به احتمال زیاد و در واقع چیزی که به من خبرش را رساندند (اجنه) این است که مادرت شبی یک تشت آب جوش را روی یک جن که از جلوی خانه تان می گذشته ریخته است که جن می سوزد و تو را طلسم می کند. او هم مثل دختر رمال قبلی بعد از گرفتن مبلغ مورد نظرش چند گره از داخل یک ظرف بیرون می کشد و دستوراتی را برای اثر کردن نسخه اش می دهد. بعد از خروج از خانه رمال و البته کمی هزینه کردن که مبالغ بستگی به نوع نسخه ای دارد که از طلاق و عشق و عاشقی گرفته تا مهر و محبت و غیره پیچیده می شود از 20 هزار تومان شروع می شود و گاهی هم به میلیون ها تومان می رسد. با خودم می گویم چرا با این همه پیشرفت تکنولوژی و در عصر ارتباطات باید مورد سوء استفاده چند رمال حیله گر که حتی سواد هم ندارند قرار گیریم تا گره ای از کار ما بگشایند در صورتی که خودشان در گره زندگی شان مانده اند.