مادرم همیشه به برادرم توجه می کرد و انگار نه انگار من هم فرزند او بودم. دختر مورد سوء استفاده قرار گرفته توسط یک پسر می گوید: پدرم آن قدر سرگرم کارش بود که حضورش را حس نمی کردم. مادرم با آن که خودش روزی دختر بود اما هیچ گاه مرا درک نمی کرد. انگار نه انگار که من هم به توجه نیاز دارم. او فقط برادرم را می دید در حالی که من نسبت به او به محبت بیشتری نیاز داشتم. این رفتارهای مادرم باعث شده بود از برادرم متنفر شوم. در خانه اگر برادرم اشتباهی مرتکب می شد مهم نبود اما من مدام باید نصیحت می شدم که مراقب رفتارم باشم چرا که من دختر هستم. گاهی فکر می کردم در خانه مان زندانی هستم.
این شرایط ادامه داشت تا این که به اصرار من، پدرم برایم یک گوشی خرید. پس از آن اوقات تنهایی ام را با گوشی پر می کردم تا این که پسری با من تماس گرفت و به من اظهار علاقه کرد. نمی دانم از کجا و چگونه شماره مرا پیدا کرده بود اما برای من مهم نبود. گویی از مدت ها پیش منتظر چنین تماسی بودم تا بتوانم با او شروع به درددل کنم. خیلی زود به آن پسر وابسته شدم و اگر شبی با او صحبت نمی کردم خوابم نمی برد.
پس از مدتی خواست مرا ببیند و من که چشم بسته، دلباخته او شده بودم بدون چون و چرا پذیرفتم. دختر 15 ساله ادامه می دهد: دیدارهای خیابانی ما ادامه پیدا کرد تا این که روزی او با خودرو سراغم آمد و از من خواست که به بیرون از شهر برویم. وقتی به باغی رسیدیم او خواستار برقراری رابطه شد اما من که آمادگی نداشتم امتناع کردم. تا آن روز فکر می کردم او پسری آرام و مهربان است ولی ناگهان به من حمله کرد و مرا مورد آزار و اذیت قرار داد.
سر شب با اوضاع به هم ریخته به خانه برگشتم اما حتی آن روز هم مادرم به من توجهی نکرد. آن پسر دیگر به تماس هایم پاسخ نداد و حال من هر روز بدتر از قبل شد طوری که سر هر موضوعی دعوا راه می انداختم اما باز هم کسی به من توجه نمی کرد.
نفرت هر روز بیشتر در من شعله می کشید تا این که تصمیم گرفتم سراغ مشاور بروم.