حیدرزاده
با شماره ای که یکی از دوستانم در اختیارم قرار داده تماس می گیرم، آن سوی تلفن مردی جوان، بسیار پرانرژی و با اعتماد به نفس بالا شروع می کند به تعریف کردن از خود؛ از این که هر کس هر مریضی داشته باشد، دوایش در دست اوست و اگر دزدی شده باشد می تواند سارق یا جای مال به سرقت رفته را اعلام کند، او حتی ادعا می کند می تواند بیماری را که به گفته خودش دکتر جواب کرده است، درمان کند و البته همه این ها بستگی به این دارد که به کار او ایمان داشته باشی وگرنه کارها خوب پیش نمی رود! این صحبت آخر یعنی اگر فردی برای مشکل اش به او مراجعه کند و به نتیجه نرسد لابد به کار او ایمان نداشته است.
کشتی های غرق شده!
بعد از مدت ها با دوستم صحبت کردم و او در لا به لای حرف هایش به رمالی اشاره کرد که با جادو جنبل توانست مِهر از دست رفته همسرش را برگرداند.
او را در یکی از بازارهای روز وقتی برای یکی از مراجعه کنندگان نسخه شفا می پیچید، دیده، مشکل اش را با او در میان گذاشته و با پرداخت 200 هزار تومان دعای مخصوص مهر و محبت گرفته بود. حالا از این که زندگی مشترکش چفت و بست گرفته راضی است و هر کسی را می بیند که به مشکلی برخورده، این رمال را به او معرفی می کند. شماره تلفن را از او می گیرم تا سر فرصت به بهانه ای با او تماس بگیرم.
مرد جوان که خود را خبره کار می داند و معتقد است که تمام گره های زندگی با دستانش باز می شود، بر ایمان داشتن به کار خود تاکید می کند و وقتی از او می پرسم کجا می توانم شما را ببینم، می گوید: اکنون در راه یکی از شهرهای شمالی هستم و باید به چند بیمار سر بزنم، یک هفته بجنورد بودم، کاش زودتر تماس می گرفتید. شماره تماس و مشکل تان را پیامک کنید تا هر وقت برگشتم، اطلاع دهم.
شهر به شهر می رود، مدتی در جایی ساکن می شود، پولی به جیب می زند و باز جاده را در پیش می گیرد.وقتی هنوز علم پزشکی تا این حد پیشرفت نکرده بود یا مردم به پزشک خیلی دسترسی نداشتند دعانویسان پای ثابت زندگی برخی افراد بودند و برای خود برو بیایی داشتند به خصوص بعضی از آن ها آن قدر معروف بودند که از شهرها و حتی استان های دور هم مشتری داشتند. صف های طولانی پشت در بعضی از این افراد را به خاطر داریم.
مشتری ها از صبح خروس خوان می آمدند تا زودتر نوبت شان شود. حالا رمالی هم شکل و شمایل متفاوتی پیدا کرده، درست مانند زندگی های امروزی که هزار رنگ شده و خیلی چیزها تغییر کرده است.
با رمال سیار خداحافظی می کنم، شماره تماس و مشکلی خیالی را برایش پیامک می کنم و او اواخر ماه جاری را به عنوان روز ویزیت پیامک می کند و قرار است همان موقع آدرس محل کارش را بگوید.
چند روز بعد همان دوستم را در فروشگاهی می بینم که گویی کشتی هایش غرق شده، دوباره با همسرش مشکل پیدا کرده است و بابت این که به آخر خط رسیده اند، سرگردان است و نمی داند چه کند، ای کاش آقای رمال در شهر بود تا یک بار دیگر چاره ای بیندیشد و این نخ نازک پیوند پاره نشود. چاره ای ندارد غیر از این که به دنبال دعانویس دیگری باشد تا بتواند هر چه زودتر وردی بخواند و دستوری بدهد تا وضع از این که هست بدتر نشود.
کاغذ کهنه، خودکار و کاموا
پای پارتی بازی ها به نوبت گرفتن از برخی رمال ها هم رسیده است، با دوستم نزد یکی از رمال های معروف شهر می رویم. زن میان سالی در حالی که پتو را دور خود پیچیده است، بدون این که سرش را بالا بگیرد زیر لب غر می زند که در را محکم ببندیم. حدود 10 نفر پشت در اتاق نشسته اند و از این که ما از راه نرسیده، مستقیم به اتاق این زن آمده ایم ناراحت هستند و صدای اعتراض شان همچنان به گوش می رسد. دوستم نام فردی را می برد که سفارش و به نوعی پارتی بازی کرده است. در همان لحظه زن از زیر عینک ته استکانی اش دوستم را ورانداز می کند و می خواهد مشکل اش را بگوید. یک تکه کاغذ کهنه، یک خودکار و یک رشته کاموا، ابزار رمال هستند و با هر نکته ای که دوستم به آن اشاره می کند، نسخه ای می پیچد و از او می خواهد هر چه زودتر و تا کار از کار نگذشته دستورهایی را که داده است، عملی کند.
در مسیر بازگشت، دوستم که دوباره انرژی از دست رفته اش را بازیافته و گام های بزرگی برمی دارد، با پارتی اش تماس می گیرد و از او بابت هماهنگی و تخفیفی که رمال به او داده است، تشکر می کند و سراغ درخت اناری را میگیرد که بتواند نخی را که رمال داده، از آن آویزان کند تا باد، مشاجرات بین زن و شوهر را با خود ببرد. بین ما سکوت حکم فرماست، از یکدیگر جدا می شویم تا به کارهایی که رمال توصیه کرده رسیدگی کند و مانع جدایی از همسرش شود.
رمال مجهز به کارت خوان
به نظر می رسد رمال ها مانند قارچ در هر گوشه و کنار شهر روییده اند، این پدیده دیگر پیر و جوان نمی شناسد، کافی است به دنبال رمال بگردی، آدرس های مختلفی در شهر هست که می توانی زنگ خانه یا تلفن یکی از آن ها را به صدا درآوری تا تو را راهنمایی کند، البته باید سر کیسه را شل کنی و به فکر پرداخت مبلغ پایین نباشی. این افراد هر چه معروف تر باشند مبلغ بیشتری دریافت می کنند. تصمیم می گیرم به بهانه سرقتی که چندی پیش از منزل مان شده، نزد یکی از رمال های معروف بروم. چند نفر در اتاق بزرگی با رعایت فاصله اجتماعی نشسته اند تا نوبت شان شود. بین آن ها زوج جوانی هستند که 7 سال است آرزوی بچه در دل دارند. بانوی جوان، بعد از رفتن نزد پزشکان مختلف، حالا ناامید این جا نشسته است و به گفته خود شاید فرجی شود و سال دیگر همین موقع فرزندش در آغوشش باشد. نوبت شان که می شود مانند اسپند از جا می پرد، ماسک را روی صورتش محکم می کند و با همسرش به اتاق رمال می روند. بعد از آن ها نوبت من است، فردی به عنوان منشی مرا به اتاق هدایت می کند، هنوز زن و شوهر جوان داخل اتاق هستند، رمال دستگاه کارت خوان را به سوی مرد گرفته و هر دو بر سر قیمت چانه می زنند. سرانجام روی 150 هزار تومان توافق می کنند اما رمال می گوید که اگر جواب گرفتند باید 200 هزار تومان دیگر به حسابش واریز کنند وگرنه مدیون او می شوند.
می دانم اما نمی گویم!
داستان سرقت از منزل مان را برایش تعریف می کنم، او دست و پایش را گم می کند و با بیان این که برایم دردسر می شود، می افزاید: پشت دستم را داغ کرده ام که دیگر وارد ماجرای دزدی نشوم، داستان سرقت منزل تو را هم می دانم اما نمی گویم، من را از نان خوردن نینداز و اگر کار دیگری نداری برو تا مشتری دیگری بیاید که وقت تنگ است.
از من اصرار و از او انکار، آن قدر مطمئن درباره اطلاعات سرقت از منزل ما یا سرقت های دیگر صحبت می کند که برای امتحان به او مبلغ بالایی پیشنهاد می کنم تا حداقل سرنخی بدهد اما او به گوشمالی که چند سال قبل شده بود، اشاره و اضافه می کند: به هیچ قیمتی حاضر نیستم در خصوص دزدی صحبت کنم و برای آن وقت بگذارم، سپس کارت خوان را پیش رویم می گیرد و از من می خواهد 50 هزار تومان کارت بکشم.
از اتاق بیرون می آیم و به طعمه های رمال نگاهی می اندازم که با آن زبان چربش می تواند ماه ها یک مشتری را به دنبال خود بکشاند و از قبل آن درآمد بالایی کسب کند.
نعل و هاون
به خاطر می آورم چند ماه قبل زمانی که برای تهیه گزارش به بازار پرنده فروشی بجنورد رفته بودم با فردی هم کلام شدم که اظهارمی کرد دعانویس است و دعاهایی که می دهد ردخور ندارد و کمتر کسی از کارش ناراضی است. البته اگر سراغ مرغ سیاه را هم بگیری او می تواند خیلی زود آن را برایت تهیه کند. نام او را در دفترچه تلفن به عنوان رمال ذخیره کرده ام. در نخستین زنگ تلفن پاسخ می دهد و بعد از این که می گویم مادربزرگم به سختی بیمار شده و توان حرکت ندارد، اظهارمی کند: آدرس بدهید، در اسرع وقت خودم را می رسانم، البته قبل از آن یک نعل اسب و یک هاون تهیه کنید. نعل را برای این می خواهد که با دسته هاون روی آن بکوبد و روی آن ورد بخواند و باید هر روز ما آن را روی حرارت داغ کنیم تا دردهای مادربزرگم کم و کمتر شود.
نمی دانم قضیه را چگونه جمع کنم چون موضوع دارد جدی می شود! من من کنان می گویم: اگر مادربزرگم را بستری نکردند با شما تماس می گیرم، البته باید با بزرگ ترها مشورت کنم.
به من اطمینان خاطر می دهد که هر وقت از شبانه روز بخواهیم می تواند بر بالین مادربزرگ فرضی من حاضر شود و نسخه های شفابخش خود را بپیچد.
به شماره تماس رمال دیگری نگاه می کنم که ابزار کارش چاقوست و تصمیم می گیرم با او تماس نگیرم تا بیشتر از این خود را در معرض صحبت های صد تا یک غاز قرار ندهم! خاطره 20 سال قبل را مرور می کنم؛ یکی از آشنایانم به بیماری صعب العلاجی مبتلا شده بود، رمال از درون کیف مندرسش چاقویی را بیرون آورد و در مقابل چشمان وحشت زده ما آن را در نقاط مختلف پیشانی بیمار فرو برد، بدون این که ذره ای خون بیاید! هر چه بود حال خراب ما از دیدن این صحنه و استرسی بود که تا مدت ها در جان مان رخنه کرده بود که چگونه اجازه انجام این کار را دادیم و هنوز آن صحنه از ذهن ما پاک نشده است و البته حال بیمار ما خوب نشد. رمال ها همچنان در نقاط مختلف شهر می رویند و هر یک با حربه و حقه ای افرادی را که در تنگنای زندگی قرار گرفته اند، سرکیسه می کنند.