صدیقی
معنای دست بالای دست را به خوبی تجربه کرده است! روزی او دستش روی همسر اولش بلند می شد اما بعد از آن ورق برگشت و از دست همسر دومش کتک می خورد. مرد جوان می گوید: سر به اصطلاح فضانوردی کلاه سرش رفت تا جایی که همسر دومش شبی می خواست با داس سرش را جدا کند! می خواست با ازدواج دومش به آرامش برسد اما خبر نداشت که وارد یک زندگی مشترک ترسناک شده است و شب ها از ترس زنش در را روی خودش قفل می کرد.
مرد 45 ساله هپروتی که در کمپ در حال ترک اعتیاد است، دفتر زندگی خط خطی اش را ورق می زند و می گوید: اصلاً حوصله درس را نداشتم و بعد از ترک تحصیل دنبال کار آزاد رفتم. مدتی به عنوان شاگرد در یک خیاطی کار کردم اما چون حوصله ماندن در یک جا را نداشتم و از طرفی درآمد شاگردی برایم مناسب نبود، قید آن را زدم و وارد کار ساختمانی شدم. به خاطر رفیق بازی و مصرف تفننی مواد در دام افیون گیر کردم.
بعد از مدتی با دختر یک خانواده هپروتی ازدواج کردم و با درآمد ضایعات روزگارم را می گذراندم. مدتی به این منوال گذشت تا این که به واسطه تعارف دوستان نابابم دنبال مصرف مواد صنعتی رفتم. بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترک مان صاحب یک فرزند شدیم اما با آمدن او تغییری در رفتارم ایجاد نشد، تا جایی که هر بار همسرم به من اعتراض می کرد از شدت خماری عصبی می شدم و او را کتک می زدم و حتی بعضی از مواقع او را راهی درمانگاه می کردم. مدتی از این رفتارهای زننده ام گذشت که همسرم کارد به استخوانش رسید و حتی قید بچه و مهریه اش را زد و طلاقش را از من گرفت و به دنبال سرنوشت اش رفت. بعد از جدایی فرزندم را نزد مادرم گذاشتم اما خودم جایی پیش آن ها نداشتم چون از من متنفر بودند.
بعد از این اتفاق سراغ بنایی رفتم و مدتی شیشه را ترک کردم و به جای آن مواد سنتی مصرف می کردم تا زندگی ام کمی سر و سامان بگیرد. روزی در خانه یکی از اقوام دوستم مشغول مصرف مواد بودیم و اصلا قصد ازدواج مجدد نداشتم. دوستم حین مصرف مواد، دختر صاحب خانه را از پدرش که در کنار ما در حال فضانوردی بود، برایم خواستگاری کرد.
من در هپروت بودم و به نوعی خواستگاری را به بازی گرفتم و بدون کوچک ترین اعتراضی تمام شروط پدر دختر را قبول کردم و فکر می کردم بعد از خارج شدن از خانه همه چیز فراموش می شود اما این خیال خام بود. دوستم دست بردار نبود و تا به خودم آمدم دیدم به زور پای سفره عقد نشسته ام و بدون تحقیق و شناخت از همسر آینده ام با او ازدواج کردم. بعد از ازدواج تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته، همسرم بیمار اعصاب و روان است و اعتیاد دارد، برای همین خانواده اش برای خلاص شدن از دستش در دادن جواب مثبت به من عجله داشتند. همسرم به جای ایجاد آرامش مایه عذابم شد و بعد از آن ورق برگشت.
زمانی که او اعصابش به هم می ریخت با هم درگیر می شدیم و بر عکس او من را کتک می زد.
تازه معنای زورگویی را می فهمیدم چون زن مظلوم اولم را با بی رحمی کتک می زدم. به شدت از او وحشت داشتم چون تعادل روحی و روانی نداشت. هر بار که با صدای بلند من مواجه می شد چنان با چشمان خون آلود به من خیره می شد که گاهی مرگ را مقابل چشمانم می دیدم. جدا از پرخاشگری وقتی دیدم حریف تامین هزینه شیشه اش نمی شوم، به ناچار رو به فروش مواد آوردم تا شاید بتوانم از پس تامین هزینه مواد هر دوی مان بر بیایم. اما رفته رفته وضع بدتر شد چون همسرم جای مواد را که در گوشه حیاط برای فروش پنهان می کردم پیدا کرد و دور از چشم من آن را مصرف می کرد. در نهایت وقت حساب کتاب که می شد، می دیدم پولی باقی نمی ماند دوباره مواد بخرم. بعد از مدتی از همسر دومم هم صاحب یک فرزند شدم. اوضاع مان هر روز بدتر از قبل می شد.
وقتی همسرم خمار می شد چنان معرکه ای به راه می انداخت که از ترس جانم موادش را جور می کردم. بعد از مدتی روزی حین خرید مواد صنعتی دستگیر و زندانی شدم. در نبود من همسرم دست به هر کاری می زد، از گدایی تا ضایعات جمع کردن و کسی مانع کارش نمی شد چون ممکن بود آن ها را مورد ضرب و شتم قرار دهد.
مشکل اعصاب و روان همسرم بیشتر شد تا جایی که با کمک یکی از بستگانش چند بار در بیمارستان بستری شد اما فایده ای نداشت. بعد از این که از زندان آزاد شدم روزگارم بدتر از گذشته شد.
همسرم پسرخردسال مان را با خودش بیرون می برد و دست به گدایی می زد، مردم هم به خاطر او به همسرم کمک می کردند.
سر ماجرای تکدی گری چند بار همسرم دستگیر شد و با ادامه این کارش بچه را از ما گرفتند و به یک نهاد حمایتی دولتی تحویل دادند. شب ها از ترس جانم تنها داخل یک اتاق می خوابیدم و در را روی خودم قفل می کردم چون هر شب کابوس می دیدم که توسط همسر بی اعصابم کتک می خورم. در واقع من و همسرم مثل 2 دیوانه در کنار هم زندگی می کردیم و به خاطر ترس از عکس العمل شدید همسرم جرئت نداشتم دادخواست طلاق بدهم. حتی شبی همسرم به خاطر دوری از بچه مان چنان اعصابش به هم ریخت که با داس می خواست سرم را جدا کند و با هر زحمتی بود از دستش فرار کردم! بعد از چند روز پرسه زدن در کوچه و خیابان راهی خانه یکی از دوستان هپروتی ام شدم و در ازای جا و مکان برای او مواد می فروختم که دوباره حین فروش مواد دستگیر و راهی زندان شدم. بعد از آن فرصت را غنیمت شمردم و چون می دانستم دست همسرم به من نمی رسد، دادخواست طلاق دادم و از او جدا شدم تا حداقل جانم را نجات داده باشم. بعد از گذراندن دوران حبس از زندان آزاد شدم، اما مثل دفعات قبل لغزش کردم و دوباره روز از نو و روزی از نو. بعد از این اتفاقات وقتی دیدم مدام در منجلاب مواد غلت می زنم و کارتن خواب شده ام، تصمیم گرفتم به کمپ بیایم تا شاید بعد از پاک شدن از شر مواد افیونی مثل یک آدم سالم زندگی کنم.