آرزو
ز تمام بودنی ها
«تو» همین از آن من باش
که به غیر با «تو» بودن
دلم آرزو ندارد!
حسین منزوی
آینه
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر این که قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر این که بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از این که با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
سید مهدی نقبایی
پنجرههای بسته
دست تو باز میکند پنجرههای بسته را
هم تو سلام میکنی رهگذران خسته را
دوباره پاک کردم و به روی رف گذاشتم
آینه قدیمی غبار غم نشسته را
پنجره بیقرار تو، کوچه در انتظار تو
تا که کند نثار تو، لاله دسته دسته را
شب به سحر رساندهام دیده به ره نشاندهام
چشم به راه ماندهام، جمعه عهد بسته را
این دل صاف کمکمک شده است سطحی از ترک
آه شکستهتر مخواه آینه شکسته را...
سهیل محمودی