صدیقی
در یک غفلت و لغزش معتاد به ماده «سه دود» شد و به زندان افتاد اما از اشتباهش درس نگرفت و دوباره در بیراهه گام برداشت و زندگی مشترکش را به نابودی کشاند.
رهایافتگان به او لقب «پدیده» داده بودند، چون تصمیم گرفته بود از تاریکی به سوی روشنایی گام بردارد. مرد چترباز دیروز و کارتن خواب امروز درباره زندگی اش می گوید: بعد از اشتغال در یک نهاد دولتی به خاطر شرایط شغلی ام احساس غرور می کردم، به خاطر این ماجرا موقع مرخصی سراغ مصرف نوشیدنی های الکلی و سیگاری می رفتم.
اوایل از نوشیدنی غیرمجاز شروع کردم تا این که در دورهمی با دوستان ناباب با دنیای سیگاری آشنا شدم. دوستانم می گفتند با کشیدن سیگاری می توانم دنیای دیگری را تجربه کنم و به خاطر این طرز تفکر غلط با مصرف سیگاری به نوعی می خواستم روی ابرها سیر کنم و با ادامه این روند در دام اعتیاد افتادم.
بعد از اعتیادم دیگر از انضباط کاری خبری نبود و مدام در محل کار غیبت می کردم، این ماجرا تکرار شد تا این که بعد از بارها دریافت تذکر و اخطار با کارت قرمز مواجه و از آن جا اخراج شدم.
بعد از اخراج از محل کارم یک رستوران باز کردم و در آن جا با انواع مشتریان که خلافکار بودند و اعتیاد داشتند، آشنا شدم. بعد از الکل و سیگاری با ماده «سه دود» آشنا شدم و علاقه ام به آن زیاد شد تا این که در دام آن افتادم.
هر بار که پدرم به من اعتراض می کرد، من افراد شبیه خودم را مثال می زدم و می گفتم: اگر این کار بد است چرا آن ها به دنبال مصرف آن هستند؟ کم کم اعتیادم به مواد صنعتی از نوع «سه دود» زیاد شد و به فروش آن روی آوردم تا با این کار درآمدی داشته باشم و بتوانم هزینه موادم را تامین کنم. بعد از گذشت مدتی از این اتفاق روزی در حین فروش مواد گیر افتادم و به 20 سال حبس محکوم شدم. بهترین روزهای جوانی ام را در پشت میله های آهنی سپری کردم و بعد از پایان حدود نیمی از دوران حبس ام مورد عفو قرار گرفتم و آزاد شدم. بعد از آزادی از زندان ازدواج کردم و مدتی نگذشته بود که برای مصرف مواد دوباره وسوسه شدم.با خودم می گفتم اگر بعد از پاکی در این همه مدت یک بار مصرف کنم چیزی نمی شود و با این خیال باطل پایم لغزید.
همسرم بعد از این که متوجه شد، به شدت به هم ریخت و بابت داشتن تجربه تلخ گذشته خانه را با حالت قهر ترک کرد.
بعد از این اتفاق همسرم برای آشتی 2 راه پیشنهاد داد و گفت که یا اعتیاد را انتخاب کن یا زندگی مشترک مان را. متاسفانه من راه اول را انتخاب کردم و به همه قول و قرارهای قبل از ازدواج مان پشت پا زدم و لذت دود را به همسر و فرزندم ترجیح دادم.
بعد از طلاق تنها شدم و حتی پدرم حاضر نبود مرا ببیند و به خاطر کارهای ناشایستم از من شکایت کرد تا به زندان بیفتم تا عقل ام سر جایش بیاید. به خاطر اعتیادم دست به سرقت از فامیل و غریبه می زدم. هر بار که به بهانه احوالپرسی به خانه یکی از اقوام می رفتم در یک فرصت مناسب چیزی را سرقت و سریع خانه را ترک می کردم.
حتی به پس انداز پدرم هم رحم نکردم و طوری شد که در شهر خودم بین فامیل غریبه شدم و کسی مرا تحویل نمی گرفت. به ناچار برای کارگری به یک شهر دیگر رفتم اما کارتن خواب شدم و شب ها را زیر پل صبح می کردم تا این که سر یک اتفاق و به دلیل بیماری به ناچار دوباره به زادگاهم برگشتم.
بعد از این اتفاق خواهرم دلش به حالم سوخت و مرا به درمانگاه برد تا مریضی ام برطرف شود. بعد از بهبودی ام شبی به طور اتفاقی در خیابان با همنوعانم که یک انجمن تشکیل داده بودند، آشنا شدم.
بعد از آشنایی با آن ها، بهبود یافتگان به من لقب «پدیده» دادند. الان به کمپ آمده ام تا بعد از خراب کردن همه پل های زندگی ام دوباره بعد از پاکی یک زندگی آبرومندانه برای خودم بسازم.