صدیقی
آینده اش را با دستان خودش دود کرد. 11 سال در بیراهه های تو در توی اعتیاد حرکت و 3 ازدواج ناموفق را در زندگی اش ثبت کرد.
به خاطر دوری از دختر 8 ساله اش مدام بی تابی می کند اما جرئت روبه رو شدن با جگر گوشه اش را ندارد چون هراس دارد آینده او که الان تحت حمایت یک نهاد دولتی است، به خطر بیفتد و سرنوشت غم انگیز خودش برای او تکرار شود. زن جوان دل شکسته می گوید: با این که دوری از دخترم سخت و جانکاه است اما آرزو دارم یک خانواده مناسب سرپرستی او را قبول کند تا روزهای روشنی در انتظارش باشد.
خانواده اش همگی مواد مصرف و به نوعی در فضا سیر می کردند. او پس از پشت سر گذاشتن دوران دبیرستان، به خاطر فقر مالی و اعتیاد خانواده اش ترک تحصیل می کند.
به اولین خواستگارش به خاطر رهایی از آن وضعیت جواب بله می دهد اما با پوشیدن رخت عروسی پرنده خوشبختی روی شانه هایش نمی نشیند و روزگارش سیاه می شود. به گفته زن جوان، بعد از ازدواج به خاطر شغل شوهرش از خانواده اش دور می شود و در یک شهر غریب روزگارش را می گذراند. همین امر باعث می شود افسرده و غمگین شود.
دختر جوان دل شکسته می گوید: چون به خانواده ام خیلی وابسته بودم، در شهر غریب به شدت احساس تنهایی می کردم برای همین به مصرف مواد رو آوردم چون شوهرم می گفت این تنها راه حل است. با اعتیادم دعوای من و شوهرم شروع شد. او مدام سر این ماجرا که مسبب اصلی خودش بود مرا سرزنش می کرد و از همه بدتر به من تهمت ناروا می زد که با افراد دیگر در ارتباط هستم. بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترک زوج جوان صاحب یک فرزند می شوند اما این اتفاق نیز زندگی شان را نجات نمی دهد. زن جوان به خاطر فرزندش دست از اعتیاد به مواد سنتی بر می دارد اما شوهرش دست از تهمت های ناروا بر نمی دارد و به او بدبین است.
سر این اتفاق روزی زن جوان صبرش لبریز و با دادن بچه به شوهرش از او جدا می شود تا دیگر حرف های نامربوط نشنود و پیش فامیل به خاطر تهمت های زشت او انگشت نما نشود اما این پایان داستان غم انگیز او نیست. او می گوید: وقتی از شوهر اولم جدا شدم و به زادگاهم برگشتم، خبر شوکه کننده ای مرا در بهت فرو برد و آن قتل برادرم توسط اشخاص غریبه بود.
این اتفاق بدجوری من را دگرگون کرد و سر این ماجرای دردناک سراغ مصرف شیشه رفتم تا از این طریق خودم را سرپا نگه دارم و این غم بزرگ را برای مدت کوتاهی فراموش کنم.
بعد از گذشت یک سال از این واقعه با یک ساقی مواد ازدواج کردم تا حداقل دغدغه مواد نداشته و سرپناه داشته باشم. ازدواج دوم زن جوان هم برایش سرانجامی نداشت، بعد از مدت کوتاهی صاحب فرزند و دوباره جدا شد. البته خودش یک بار به خاطر حمل مواد شوهرش یک سال زندانی و بعد از آن آزاد می شود.
شوهر دومش به خاطر قاچاق سنگین مواد حبس ابد شد و دیگر امیدی به بازگشت به خانه و زندگی مشترک با او نداشت برای همین از او جدا شد. زن جوان که در دام اعتیاد صنعتی افتاده است، نمی تواند از پس هزینه موادش بر بیاید، به خاطر همین دخترش را به یک نهاد حمایتی و دولتی تحویل می دهد تا حداقل جای مناسبی برای زندگی و غذای گرم برای خوردن داشته و برای مدت کوتاهی هم که شده از دود خانواده دور باشد.
زن دل مرده می گوید: به خاطر شرایط بد زندگی ام دچار مشکلات روحی و روانی شدم و مدام در توهم سیر و فکر می کردم همه با من دشمن هستند و قصد صدمه زدن به من را دارند. مثل مردها به کمرم سلاح سرد می بستم و با مواد فروش ها که پول مواد شوهرم را نمی دادند، درگیر می شدم و اعتیاد و مشکلات پشت سر هم از من یک زن خشن ساخت. چند بار به کمپ رفتم، البته به زور مرا بردند که فایده نداشت چون خانواده درستی نداشتم و همگی در منجلاب مواد غرق بودند و کسی به فکر دیگری نبود.
زن جوان برای بار سوم ازدواج می کند، به گفته او شوهرش بیکار بود و مخارج زندگی اش را خانواده اش تامین می کردند.
دریای مشکلاتش انگار ساحل نداشت و مدام در تلاطم امواج سیاه سرگردان بود و یک روز خوش در زندگی اش به واسطه تصمیم های غلط اش ندید.
زن جوان با پاک کردن اشک های صورتش آهی می کشد و ادامه می دهد: الان دخترم با کمک یک نهاد حمایتی دولتی به مدرسه می رود اما من از دیدنش محروم هستم، در واقع نمی خواهم او من را در این وضعیت اسفناک ببیند، دچار تزلزل شود و راهش را گم کند.
دلم می خواهد آینده خوبی داشته باشد، فقط گاهی از دور او را در مسیر مدرسه می بینم و در خیالم در آغوش می گیرم و نوازشش و زار زار به حال خودم گریه می کنم. توانایی سرپرستی دخترم را ندارم چون می ترسم آینده اش مثل من دود شود، برای همین آرزو دارم یک خانواده خوب و مناسب او را به فرزند خواندگی قبول کند تا در کنار آن ها زندگی جدیدی را برای خودش بسازد هر چند در فراق او شب ها تا صبح ناله می کنم اما چاره ای ندارم.
11 سال در تاریکی و سیاهی مواد گم شدم و در زندگی ام خوشی ندیدم. از شوهر سومم هم جدا شدم و به کمپ آمدم تا ابتدا خودم را از منجلاب مواد خلاص کنم و بعد برای زندگی ام تصمیم بگیرم که چه کاری انجام دهم و پا در روشنایی و جاده سلامت زندگی بگذارم.