شب نامه هایی که منجر به تولد روز شد
تعداد بازدید : 7
خاطرات توزیع اعلامیه های انقلابی
حیدرزاده
شب نامه ها و اعلامیه هایی که از مهم ترین ابزارها برای اطلاع رسانی و آگاهی بخشیدن به مردم در روزهای پیش از انقلاب بود، حالا به بخشی از خاطرات جذاب و شنیدنی آن هایی تبدیل شده که در آن ایام اگر چه بسیار جوان بودند اما جرئت و جسارت مثال زدنی داشتند، از دستگیری و شکنجه توسط عوامل شاه نمی هراسیدند، جان بر کف بودند و راهی کوچه پس کوچه های شهر می شدند و تا آخرین نسخه اعلامیه ها را منتشر نمی کردند به خانه باز نمی گشتند. خیلی از آن ها در این راه شهد شیرین شهادت را نوشیدند یا دستگیر شدند و مبارزانی که خوشبختانه هنوز در قید حیات هستند و سند زنده محسوب می شوند برای ما شب های نفس گیری را مرور می کنند که در آن ایام پشت سر گذاشتند، اقداماتی که اگر نبود شاید مردم به این زودی هوشیار و از رمز و راز انقلاب آگاه نمی شدند. تهیه اعلامیه ها و تکثیر آن ها از یک طرف و رساندن آن ها به دست فعالان و مبارزان در شهرها و روستاهای مختلف و منتشر کردن آن ها در نقاط مختلف شهر و روستا از سوی دیگر، هر کدام هزار قصه شنیدنی و خواندنی دارد که تو را به روزهای پر بیم و امیدی پرتاب می کند که در نهایت به تولد ستاره انقلاب در تاریکی تاریخ منجر شد.
پخش اعلامیه در مسجد
«پرویز تیموری» از جمله افرادی است که بیشتر همراهان و دوستانش پیش از انقلاب به شهادت رسیدند. با آن که آن زمان دبیرستانی بود اما به گفته خودش از 16 سالگی وارد مسائل سیاسی شد که از جمله آن ها می توان به پخش اعلامیه اشاره کرد. او می گوید: تعدادی از دوستانم با حوزه علمیه قم ارتباط داشتند و اعلامیه ها و کتاب ها را از آن جا تهیه می کردند و به سختی آن ها را به بجنورد می رساندند و در اختیار ما قرار می دادند تا آن ها را توزیع کنیم.
نخستین اعلامیه ای که خوانده بود مربوط به صحبت های امام خمینی(ره) در سال 53 بود.
او که همراه با شهید «حسن محقر» اعلامیه پخش می کرد با بیان این که در آن زمان دانش آموزان با سن و سال کم وارد مسائل سیاسی می شدند، حتی در سال 53، 3 نفر از همکلاسی هایم به دلیل فعالیت های سیاسی دستگیر شدند، ادامه می دهد: یکی از شب های ماه مبارک رمضان وقتی حاج آقا «کرمی» که از قم آمده بود در مسجد امام حسن(ع) واقع در میدان کارگر کنونی مشغول سخنرانی بود، من و تعدادی از دوستانم زیر پنکه سقفی دور تا دور شهید «محقر» که اعلامیه ها را زیر لباسش مخفی کرده بود، نشستیم. یکی از دوستان نزدیک کنتور برق و دیگری در ورودی مسجد برای کشیک ایستاد. بعد از این که سخنرانی تمام شد، شهید «محقر» اعلامیه ها را به سمت پنکه پرتاب کرد و اعلامیه ها به سرعت در مسجد پخش شد و در همین لحظه دوستم کنتور برق را خاموش کرد.
او با اشاره به این که ساواکی ها همه جا بودند، خاطرنشان می کند: پس از آن همه به خیابان رفتیم و شعار دادیم و تظاهراتی که سازمان دهی نشده بود برپا شد و حتی شعارهای از پیش تعیین شده ای نداشتیم و می گفتیم «درود بر خمینی» و «مرگ بر شاه».
او به پراکنده شدن جمعیت با حضور نیروهای شهربانی و دستگیری 15 نفر اشاره می کند و می گوید: زمانی که اعلامیه ها به دست مان می رسید با یکی از دوستانم برنامه ریزی می کردیم و هر یک به قسمتی از شهر می رفتیم تا اعلامیه ها را در داخل خانه ها بیندازیم.
آن ها از ساعت 21 تا 23 را برای پخش اعلامیه ها در نظر می گرفتند، تمام خطرات را به جان می خریدند، نه از تاریکی کوچه ها می ترسیدند و نه از سایه ها، نه از دستگیری می هراسیدند و نه از شکنجه، پس کارشان را روی زمین نمی گذاشتند، به دل تاریکی می زدند و اعلامیه ها را که زیر لباس شان پنهان بود، یکی یکی در داخل خانه ها می انداختند.
شناسایی کوه های اطراف شهر
«تیموری» می گوید: در یکی از شب های پخش اعلامیه دوستم دستگیر شد چون از بد روزگار، اعلامیه ای را در منزل پاسبانی انداخت که همان لحظه در حیاط حاضر بود و بلافاصله او را دستگیر کرد. من از او بی اطلاع بودم و همچنان اعلامیه ها را پخش می کردم و وقتی به من اطلاع دادند که او را دستگیر کرده اند، وسایلم را جمع و به مشهد فرار کردم.
این مبارز انقلابی می افزاید: ما جوانانی که در آن ایام فعالیت می کردیم، همه چیز را پیش بینی کرده بودیم، حتی هر هفته به کوه های مختلف می رفتیم و نقشه آن ها را می کشیدیم تا در صورتی که مجبور به فرار شدیم به این مناطق پناه آوریم.
نوشتن اعلامیه روی کاغذ کاربن
در عین حال، «چاهی» که در آن دوران معلم جوانی در «راز» بود، می گوید: امکانات در شهر کنونی راز که در آن زمان روستای بزرگی بود، اندک بود و حتی برق و راه مناسبی نداشتیم و اطلاعات را از طریق روحانیانی که در ماه رمضان یا محرم می آمدند، کسب می کردیم.
او می افزاید: اطلاعاتی را که از طریق روحانیان به دست می آوردیم با دست روی کاغذ می نوشتیم و به وسیله کاربن آن ها را تکثیر و در مسجد منتشر می کردیم.او که اهل راز است، اظهارمی کند: در آن جا به تعداد انگشتان دست دانشجو و طلبه داشتیم و با توجه به این که اعلامیه ها برای مان در دسترس نبود نمی توانستیم آن ها را تهیه کنیم و با ابتدایی ترین وسایل اطلاع رسانی می کردیم.
او ادامه می دهد: گاهی سخنرانی های دکتر «شریعتی» در قالب کتابچه به دست مان می رسید که آن را نوبتی می خواندیم و سعی می کردیم با وجود کمبود امکانات از جریان انقلاب آگاه شویم.
انتشار اعلامیه از کشوی میز
«رنجبریان» بانوی مبارز بجنوردی هم خاطرنشان می کند: یکی از دبیرهایم که از تهران آمده بود و با برادرش در بجنورد زندگی می کرد، اعلامیه های امام(ره) را در اختیار من و تعدادی از دانش آموزان قرار می داد تا آن ها را در مدرسه یا خانه ها پخش کنیم.
او با اشاره به این که در سال های 56 و 57 من و خواهرم که هر دو دبیرستانی بودیم، در این زمینه بسیار فعال بودیم، می افزاید: برادر دبیرمان در شهر نوفل لوشاتوی فرانسه زندگی و اعلامیه ها را تهیه می کرد و از طرق مختلف به دست ما می رساند.
او تصریح می کند: آن موقع دستگاهی برای چاپ و تکثیر اعلامیه ها نداشتیم، اعلامیه ها را روی کاغذ استنسیل می نوشتیم، سپس آن را روی چوب یا شیشه می گذاشتیم و برگه سفیدی را روی آن قرار می دادیم و با غلتک رنگ را پخش می کردیم تا نوشته ها روی برگه سفید چاپ شود.
او و چند نفر از دختران دیگر که گروه رهروان حضرت زینب(س) را تشکیل داده بودند، بعد از تکثیر اعلامیه ها آن ها را به شکل مخفیانه در مدرسه خود در کشوی میزها یا جاهایی که دانش آموزان دیگر ببینند، می گذاشتند و با احتیاط بسیار زیاد پخش می کردند.
او اضافه می کند: این کار ما بسیار خطرناک بود چون خانواده برخی دانش آموزان با ساواک در ارتباط بودند اما ما بدون پروا آن را انجام می دادیم.
«رنجبریان» می گوید: البته علاوه بر مدرسه، اعلامیه ها را در زمان خلوت بودن کوچه ها در درون خانه ها نیز می انداختیم تا افراد بیشتری از جریان انقلاب مطلع شوند.
تعقیب و گریز نفس گیر
در عین حال، یکی از شهروندان می گوید: با آن که 19 سال داشتم اما فضای آن روزها و التهاب کشور را درک کرده بودم و می خواستم هر طور شده من هم سهمی در زنجیره مبارزه داشته باشم از این رو یکی از اقوام مرا با خود به جلسه های شبانه ای که در منزلش تشکیل می شد، دعوت می کرد.
«محمودی» می افزاید: در دومین جلسه مسئولیت پخش اعلامیه ها بر عهده من نیز قرار گرفت و یادم است آن لحظه سر از پا نمی شناختم و از خوشحالی قلب ام به شدت می تپید.
او با بیان این که یک ماه بدون دردسر تعداد زیادی اعلامیه را در نقاط مختلف شهر پخش کردم، خاطرنشان می کند: یک شب در حالی که خیالم از خلوت بودن کوچه راحت بود، به سرعت اعلامیه ها را از لای درها در داخل حیاط خانه ها می انداختم و بعضی از خانه ها درزی نداشتند و مجبور بودم اعلامیه را از بالای دیوار در درون حیاط ها بیندازم. در یکی از همین لحظه ها سایه ای در ته کوچه دیده شد. پا به فرار گذاشتم اما سایه کم کم به من نزدیک تر شد و در جثه پاسبان درآمد.او می افزاید: از نیروی جوانی ام استفاده کردم و کوچه پس کوچه ها را یک نفس دویدم تا او مرا در یکی از کوچه های سمت سبزه میدان گم کرد و در حالی که شب از نیمه گذشته بود با وحشت از کنار دیوارها پاورچین پاورچین گذشتم تا به خانه رسیدم و تا چند روز به خاطر بدن درد نمی توانستم تکان بخورم.