اشتباه های ویرانگر حسابداری که 2 زندگی مشترک را نابود کرد
تعداد بازدید : 142
دستبرد به حساب دیگران با کارت طمع
صدیقی
در تله کینه دوستش و طمع خود گرفتار شد. روزی حسابگر ماهری بود اما در یک بزنگاه با محاسبات غلط اش دست به حساب مشتریان برد و آواره کوی و برزن شد. با دزدی می خواست درد همسرش را درمان کند اما خبر نداشت به درد بزرگ تری مبتلا خواهد شد. او می گوید: روزی پشت چراغ قرمز به متکدیانی که شیشه ماشین اش را تمیز می کردند انعام می داد اما با زیاده خواهی متکدی همان چهارراه شد. عاقبت قانون گریزی اش زندان، از دست دادن همسر و فرزند و انفصال دایم از خدمت در مراکز دولتی بود. مرد در هم شکسته برگ های سیاه زندگی اش را ورق می زند و شرح می دهد: بعد از دانش آموختگی چون در زادگاهم کار نبود، راهی دیار غربت شدم و در آن جا دنبال یک شغل مناسب بودم تا این که در یک بانک استخدام شدم. در کارم خیلی جدی و به نوعی حرفه ای بودم و مغزم مثل کامپیوتر حساب ها را پردازش می کرد. به خاطر جدیت و نظم و انضباطم طولی نکشید که بین همکاران و حتی مشتریان زبانزد شدم. بعد از گذشت چند سال کار در بانک با دختر یکی از مشتریان ازدواج کردم. ابتدا برای نامزدم یک ماشین گران قیمت خریدم تا پیش همکلاسی هایش به نوعی فخر بفروشد. بعد از خرید چندین خانه و خودرو زندگی مشترک مان را زیر یک سقف آغاز کردیم. همسرم از این موقعیت استفاده می کرد و مثلا می خواست مثل غربی ها زندگی کند، اصلاً به حجابش توجه نمی کرد و همین ماجرا باعث شد رفته رفته در محل زندگی مان پشت سر او حرف بزنند. هر بار که به او اعتراض می کردم رفتارش را اصلاح کند جار و جنجال به پا می کرد، به خاطر موقعیت اجتماعی ام بین همکاران و همسایه ها بدجوری تحت فشار بودم. ادامه این ماجرا باعث شد دوستانم به بهانه کمک کردن برای حل مشکل ام مرا به دورهمی دودی شان دعوت کنند.
کم کم با تعارف دوستانم پای ثابت دورهمی آن ها شدم و درنهایت آن چه نباید اتفاق افتاد و در تله اعتیاد گرفتار شدم. اعتیادم خیلی زود شدت گرفت و اولین ترکش آن را خوردم. چون همسرم از مواد بدش می آمد بعد از گرفتن مهریه از من جدا شد. بعد از مدتی به طور مجدد ازدواج کردم، همسر دومم اصلا کاری به اعتیادم نداشت و سرش مدام با خریدهای گران قیمت گرم بود، از طرفی دوستان شیادم در محل کارم حاضر می شدند تا با اصرار مرا به خانه شان ببرند.
اصرار دوستانم از سر دلسوزی و محبت نبود چون مهمان هر کدامشان می شدم هزینه سور و سات با من بود و زمانی که در عالم خیال سیر می کردم از من پول می گرفتند و آن را پس نمی دادند.
زمانی که وقت نداشتند دنبالم بیایند فرزندان شان را می فرستادند تا من را به خانه شان ببرند. این ماجرا ادامه داشت تا این که از همسر دومم صاحب یک فرزند شدم و یک مشکل جدید پیش آمد. بیماری همسرم بدجوری من را درگیر کرد و هر کاری می کردم او درمان شود، جواب نمی داد. بعد از مدتی خواستم به خاطر این مشکل به زادگاهم برگردم اما مسئولان اداره مخالفت کردند.
به خاطر شرایط حاد بیماری همسرم تصمیم گرفتم برای درمان او را به خارج از کشور ببرم اما پول کم داشتم. با وجود فروش خانه و املاکم اما باز پولم کم بود و از طرفی دوست نداشتم اموالی را که به نام همسر دومم بود، بفروشم.
یکی از دوستانم که روزی حسابدار یک شرکت و به خاطر دست بردن در فاکتورها اخراج شده بود، مدام اطرافم پرسه می زد تا در قبال دریافت دستمزد کارهای من را انجام بدهد. دوست گرگ صفت ام وقتی دید برای درمان همسرم به پول احتیاج دارم مثل شیطان در جلدم فرو رفت و پیشنهاد وسوسه انگیزی به من داد و گفت: می توانم مبلغی را از حساب افراد پولدار بردارم و به حساب او واریز کنم. او به من اطمینان داد کسی شک نمی کند و چون آدم های پولدار در حساب شان زیاد پول جا به جا می شود متوجه نمی شوند. از آن جایی که در زمینه سیستم بانکی تبحر داشتم، وسوسه شدم و این کار را انجام دادم.
بعد از این کار با برداشتن پول هایی که از قبل داشتم به همراه همسر و فرزندم همان روز از شهر خارج شدم تا به محل قرارمان که در یکی از شهرهای شمالی بود بروم. بین راه مدام به دوستم زنگ می زدم تا پول ها را قبل از رسیدنم آماده کند که معطل نشوم، غافل از این که او نقشه دیگری در سر داشت. دوستم چون مدت ها قبل به خاطر دزدی از شرکت شان اخراج شده بود ادعا می کرد خانواده ام او را بابت این کارش تحقیر می کردند برای همین تصمیم گرفت من را با وسوسه دزدی به تله بیندازد تا از این طریق هم مرا آواره کند و هم از خانواده ام انتقام بگیرد. دوستم زمانی که متوجه شد پول را به حسابش واریز کرده ام سریع من را لو داد، برای همین اصرار داشت زودتر خودم را به او برسانم چون می خواست من را تحویل مأموران بدهد. به اصرار او شک کردم و متوجه شدم او مرا لو داده است، برای همین دیگر به تلفن اش جواب ندادم و مدتی از ترس دستگیری به همراه خانواده ام از یک شهر به شهر دیگر می رفتم.
پلیس سایه به سایه در تعقیب ام بود و از طرفی ممنوع الخروج شده بودم و از همه بدتر پولم ته کشیده بود. بالاخره بعد از چندین ماه آوارگی به زادگاهم برگشتم و دستگیر شدم.
به خاطر این کارم علاوه بر زندان و جریمه، به انفصال دایم از خدمت محکوم شدم. هنوز مدتی از زندانی شدنم نگذشته بود که همسر دومم با نقد کردن دارایی هایی که به نامش بود، از من جدا شد و با تنها فرزندم دنبال زندگی اش رفت. بعد از آزادی از زندان اعتباری برایم نمانده بود.
برای کم کردن فشار تنهایی و آوارگی رو به مصرف مواد صنعتی آوردم تا ببینم چه چیزی انتظارم را می کشد. با اشتباه ویرانگر و البته طمع خودم و به خاطر کینه دوستم دارایی ام را به باد دادم. روزی به خاطر وضعیت خوب مالی ام زبانزد فامیل و همسایه ها بودم ولی سرنوشتم چیز دیگری بود و بعد از مدتی سر چهارراه دست به تکدی گری زدم.
چون دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود، به کمپ رفتم تا از شر افیون خلاص شوم و حداقل پیش پدر و مادرم برگردم و کمی از سیاهی دفتر زندگی ام کم کنم.