صدیقی- پند گرفته است و پشیمانی در نگاهش موج می زند. برخلاف زوج های دیگر برای جدایی نیامده، برعکس برای پیوند زندگی از هم پاشیده اش آمده است.
به گفته مرد جوان، ماجرا از این قرار است که او در نوجوانی علاقه شدیدی به ورزش به خصوص فوتبال داشته و با پشتکارش پله های ترقی را یکی یکی طی می کند. کمکم پایش به یک باشگاه بزرگ ورزشی باز می شود تا در آن جا به آرزوهایش جامه عمل بپوشاند. به موازات پیشرفت فوتبالیست نوجوان کمکم دوستان نابابش او را احاطه می کنند تا از تخصص او به نان و نوایی برسند. نوجوان ورزشکار با تحریک دوستانش از مسیر اصلی منحرف می شود و به جاده خاکی می زند تا جایی که تا به خودش می آید می بیند در سن جوانی از یک طرف از فوتبال قهرمانی اش دور و از طرفی در دام اعتیاد گرفتار شده است.
البته این اتفاقات همه ماجرای پسر فوتبالیست نیست بلکه فوت ناگهانی برادر بزرگش شوک بزرگی را به او وارد می کند تا جایی که به خاطر افسردگی بیشتر به سمت مواد کشیده و دست آخر هم از کمپ اردوی ورزشی اخراج می شود. پسر جوان بعد از این اتفاقات درس را رها می کند و البته با پند گرفتن از گذشته اش این بار وارد کار آزاد می شود تا آرزوهایش را دنبال کند که در مقاطعی هم موفق می شود و به کسب و کارش رونق می بخشد.
مادر با دیدن موفقیت پسرش در شغل جدید از ترس این که مبادا دوباره دوستان ناخلف پسرش را به بیراهه بکشانند آستین بالا می زند و برای پسرش زن می گیرد. همسر مرد جوان سن و سال کمی دارد و همین امر موجب بروز اختلافاتی بین این زوج می شود به طوری که هیچ کدام حرف دیگری را نمی فهمد. مرد جوان به خاطر باور غلط اش که باید در ابتدای زندگی مشترک «گربه را دم حجله بکشد» شروع به اخم و زهر چشم گرفتن از زن جوان می کند تا به خیال خودش مردسالاری اش را به او اثبات کند. مرد جوان مدام به باورهای غلط خود درباره زندگی مشترک ادامه می دهد و کینه و دشمنی جای مهر و محبت را می گیرد. با تولد فرزندشان هم یخ بی مهری زوج جوان باز نمی شود و برعکس قطورتر هم می شود. بعد از گذشت 5 سال از زندگی مشترک شان بالاخره زوج جوان به این نتیجه می رسند که باید از هم جدا شوند. مرد جوان که این فرصت را نوعی آزادی و رهایی برای خودش تلقی می کند با دادن حضانت فرزندش از زنش جدا می شود اما گذشت زمان به او می فهماند که مرتکب اشتباه بزرگی شده است.
مرد جوان که روزگار او را پخته تر کرده و پشیمانی در نگاهش موج می زند، می گوید: فکر می کردم با طلاق دادن زنم آزاد می شوم و از دست مشکلات و گرفتاری ها رهایی پیدا می کنم اما این بزرگ ترین اشتباه زندگی ام بود چون رهایی در کار نبود بلکه برعکس اسیر تنهایی شدم. بعد از جدایی به دنبال کار خودم رفتم تا بعد از آن به خیال خودم از دنیا لذت ببرم.
هر سال که از طلاق مان می گذشت بدتر احساس تنهایی و خلأ می کردم تا جایی که بعد از گذشت 10 سال تازه به خودم آمدم و دیدم که این جدایی اسمش رهایی نبود بلکه اسارت در تنهایی بود. کم کم سعی کردم رابطه ام را با تنها دختر و همسر سابقم گرم کنم چون او هنوز ازدواج نکرده بود.
تنهایی هر روز به من فشار می آورد و تازه به اهمیت خانواده پی بردم و این که هیچ چیزی حتی ثروت و شهرت نمی تواند جای آن را بگیرد. برای همین به مشاوره دادگاه خانواده آمدم تا راهی برای بازگشت به زندگی مشترک قبلی ام پیدا کنم و با دلجویی از همسر فداکارم دوباره بعد از سال ها دوری از یکدیگر با او ازدواج کنم و از این تنهایی رهایی پیدا کنم.