ماجرای مرد متوهمی که دخترش را در آستانه مرگ قرار داد
تعداد بازدید : 208
زخم عمیق شیشه روی پیکر یک زندگی
صدیقی
«به خیال این که دخترم قصد حمله به من را دارد به سویش حمله ور شدم و محکم گلویش را گرفتم و فشار دادم. نفس های آخر دخترم بود که ناگهان همسرم با فریاد از پشت سر مرا محکم به گوشه ای هل و دخترم را از دستم نجات داد. زمانی که به خودم آمدم دیدم چه کار وحشتناکی انجام داده ام»؛ این ها بخشی از صحبت های یک مرد شیشه ای است که از مواد دل بریده و به جاده امید و زندگی برگشته است.
دوران کودکی پر اضطرابی را پشت سر گذاشت. هنوز به گفته خودش خوب و بد را از هم تشخیص نمی داد که دست سرنوشت سایه پدر را از روی سرش برداشت.
بعد از آن مادرش زیاد نتوانست زیر بار سنگین مسئولیت زندگی دوام بیاورد و به ازدواج مجدد رو آورد. همین موضوع باعث شد پسر بخت برگشته زیر دست ناپدری روزهای بدی را سپری کند و مدام از او سرکوفت بشنود. او می گوید: «وقتی پدرم فوت کرد کودکی بیش نبودم و با ازدواج مجدد مادرم رویاهایم کم رنگ شد چون ناپدری ام چشم دیدن مرا نداشت. تا مقطع دیپلم در کنار مادر و ناپدری ام زندگی کردم و با وجود ناملایمات دم نزدم».
پسر نوجوان که به خاطر رفتارهای خشن ناپدری اش اعصابش خرد می شد سر همین ماجرا ناراحتی اعصاب می گیرد و به مصرف قرص های روان گردان رو می آورد تا به خیال خودش اعصابش کمی آرام شود.
پس از مدتی که مقطع دیپلم را پشت سر می گذارد در یک نهاد دولتی استخدام می شود تا روزهای روشن تری را سپری کند. روزهای خوش او همچون سایه پدرش خیلی زود رخت بر می بندد و با رفتارهای ناپدری اش دچار ناراحتی اعصاب و روان می شود.
بعد از گذشت دو سال از خدمت در نهاد دولتی به خاطر مصرف قرص های روان گردان و نداشتن تعادل روحی از آن جا اخراج می شود. مرد جوان تعریف می کند: «زمانی که به خاطر مصرف قرص روان گردان از محل کارم اخراج و آس و پاس شدم به ناچار نزد مادر و ناپدری ام برگشتم اما این بار داستان عوض شد.
ناپدری ام بعد از برگشت من مدام مادرم را زیر مشت و لگد می گرفت به طوری که یک جای سالم در بدنش نمانده بود. سر این ماجرا با ناپدری ام درگیر شدم و او مرا از خانه بیرون کرد. مادرم توان رویارویی و ایستادن مقابل ناپدری ام را نداشت. آواره کوچه پس کوچه ها شدم تا این که با کمک پنهانی مادرم یک اتاق زهوار در رفته در حاشیه شهر برای خودم اجاره کردم و در آن جا ساکن شدم».
مادر پسر آواره نیروی خدماتی یک نهاد دولتی بود، او با حقوقش برای پسر خود یک موتور سه چرخ می خرد تا چرخ زندگی اش را با آن بچرخاند اما پسر جوان که به خاطر مصرف زیاد قرص های روان گردان توان کار کردن نداشت بعد از مدتی موتور را هم خرج مواد و دود کرد. با حمایت مادرش پای سفره عقد می نشیند و ازدواج می کند تا شاید بیماری روحی و روانی اش درمان شود و به زندگی عادی برگردد اما این ها خیال واهی بیش نبود.
او با چشمانی اشکبار می گوید: «بعد از ازدواج به خاطر مصرف قرص های روان گردان در خواب عمیق بودم و با حمایت مادرم زندگی سراسر تحقیرم را سر پا نگه می داشتم. همسرم چون از خانواده ضعیفی بود با من می ساخت. تا به خودم آمدم دیدم چند بچه قد و نیم قد اطرافم را گرفته اند. برادر همسرم اعتیاد داشت و به پیشنهاد او از مصرف قرص های روان گردان دست کشیدم و به مصرف مواد رو آوردم».
مرد جوان که اصلاً به گفته خودش با مواد صنعتی آشنایی نداشت از سر ناآگاهی به مصرف هروئین رو آورد و رفته رفته در باتلاق مواد افیونی افتاد. همسرش انگار از او دل می برد و کاری به کار او ندارد و او را به حال خودش رها می کند و همین اتفاق سقوط مرد جوان را سرعت می بخشد. مدتی مرد جوان با دست فرمان مصرف هروئین پیش می رود تا این که در ایستگاه متادون می ایستد.
بعد از مدتی مصرف متادون و دیگر قرص های روان گردان این بار در ایستگاه شیشه پیاده می شود و پای بساط مواد صنعتی دیگری می نشیند. او تعریف می کند: «مدتی نگهبان یک باغ بودم. سر این کار با دوستانم آشنا و در دام شیشه گرفتار شدم.
اگر همسرم مرا به حال خودم رها نمی کرد شاید از همان ابتدای راه برمی گشتم و وارد جاده مواد صنعتی نمی شدم چون با مصرف شیشه چیزی برایم باقی نماند. روزی بعد از مصرف زیاد شیشه داخل خانه دچار توهم شدید شدم. دخترم شروع به گریه و جیغ کشیدن کرد. چون در توهم بودم به خیال این که او قصد حمله به من را دارد به سویش حمله ور شدم و محکم گلویش را گرفتم و فشار دادم.
نفس های آخر دخترم بود که ناگهان همسرم با فریاد از پشت سر مرا محکم هل و دخترم را نجات داد.
زمانی که به خودم آمدم دیدم چه کار وحشتناکی انجام داده ام. دخترم نفس نفس می زد و صورتش سیاه و کبود شده بود. همسرم خیلی وحشت کرده و دخترم را در آغوش گرفته بود و به او تنفس مصنوعی می داد تا این که رفته رفته به حالت عادی برگشت.
شانس آوردم که همسرم به موقع از راه رسید و اگر چند ثانیه دیرتر رسیده بود با دست خودم دخترم را از بین برده بودم». بعد از این ماجرا مرد خسته از اعتیاد وقتی می بیند مصرف مواد چه بلایی سر زندگی اش آورده است تصمیم می گیرد به کمپ بیاید تا آلودگی دود و دم را از تنش بیرون کند و پاک نزد خانواده اش برگردد و پدری دلسوز برای فرزندانش شود.