علوی
یک توپ پلاستیکی سهم شان است و مدام این پا و آن پا می کنند. گاهی داد می زنند و از دوستان شان می خواهند توپ را به سمت آن ها پاس دهند، گاهی هم چند دریبل کوچک می کنند، ساعت از 10 شب گذشته و آن ها از فرط بازی خیس عرق شده اند اما به داد و بیداد مادران شان برای رفتن به خانه بی اعتنا هستند. هر چه مادر اصرار می کند آن ها قبول نمی کنند، برادر بزرگ تر داد می زند «خانه بیاییم چه کنیم؟» برادر کوچک تر که انگار با این حرف برادرش قوت قلب گرفته و شجاع شده است، این حرف را تایید می کند و بی توجه به حرف او به بازی خود ادامه می دهند، بقیه هم سن و سالان و هم محله ای های شان دست کمی از آن ها ندارند. یک توپ وسط افتاده و ساعت ها آن ها را سرگرم کرده، این کار هر روز و هر شب شان شده است. مادری که نگران فرزندش است، در گوشه ای از پارک کوچک محله شان بساط و زیرانداز را پهن کرده و کنار خود بطری آب گذاشته است تا هر وقت پسرش احساس تشنگی کرد، جرعه ای آب بنوشد و جانی دوباره بگیرد. او با شوق به بازی فرزندش نگاه می کند و با حسرت به همسایه اش می گوید: «بچه های مردم در زمین فوتبال بازی می کنند، آن وقت این طفلکی ها ناچارند با این وضعیت بازی کنند.» همسایه که می خواهد خودش و او را دلداری دهد، وضعیت چندان مطلوبی از زمین های بازی ترسیم نمی کند و می گوید: «برای فوتبال بچه ها در زمین های بازی کلی پول می گیرند...» زن لبخند کم رنگی می زند، خیلی دوست دارد حرف همسایه اش را قبول کند اما ته دلش می داند که این حرف برای دلخوش کردن است و نداری و بی پولی آن ها گریبان فرزندان شان را گرفته است و نمی توانند مانند بچه های دیگر به هر کلاسی که می خواهند بروند و از دنیای کودکی و اوقات فراغت شان لذت ببرند.
رویای کودکانه
زمین مستطیل فوتبال، با آن دروازه هایش آرزوی هر پسر بچه ای است و شاید خیلی از آن ها در رویاهای شان بازی در زمین های فوتبال را ببینند و دل شان بخواهد در چنین زمین هایی با مربیان حرفه ای کار کنند، مدرسه های فوتبال بهترین گزینه برای تحقق این رویاهاست اما همه کودکان نمی توانند به دلیل مشکلات مالی در این کلاس ها ثبت نام کنند، دیدن بچه هایی که از پشت فنس ها به بازی فوتبال بچه ها نگاه می کنند، غم عجیبی بر دلت می نشاند، یکی با دمپایی کهنه آمده است و آرام در گوش دوستش می گوید: ما کفش نداریم، ما را به این جا راه نمی دهند. پسری که بزرگ تر است، حرف او را رد می کند و می گوید: بگذار قبول کنند بیاییم اشکالی ندارد دفعه بعد کفش جور می کنیم. نیم ساعتی کنار زمین به تماشا می نشینند، با هر بار افتادن توپ به بیرون از زمین انگار دنیا را به آن ها داده اند، با خوشحالی به سمت توپ می دوند و برای مطرح شدن توپ را به مربی می دهند، کمی این پا و آن پا می کنند و در نهایت پسری که بزرگ تر است، به خودش جرئت می دهد، جلو می رود و می پرسد: آیا آن ها هم می توانند به کلاس بیایند، مربی پاسخ مثبت می دهد. پسر از این پاسخ خوشحال می شود و با شادی وصف ناپذیری می پرسد چقدر باید شهریه برای کلاس بدهند؟ وقتی رقم آن را می شنود، لبخند روی صورتش یخ می زند و همان جا می ماند اما عشق فوتبال او را به این زودی ها ناامید نمی کند، پشت سر مربی راه می افتد و با خواهش و التماس می گوید: می تواند همراه 2 نفر از دوستانش به کلاس بیاید و شهریه یک نفر را بدهد؟ مربی این بار پاسخی ندارد و فقط از آن ها دور می شود ....
آرزوهای بر دل مانده
به شهربازی آمده اند، تا دمی خوش باشند و از هم صحبتی با هم لذت ببرند، صدای جیغ و هیجان کودکانی که در هر گوشه از پارک با وسایل مشغول بازی هستند آن ها را راحت نمی گذارد، با این که والدین شان سفارش کرده اند این بار نمی توانند از وسایل بازی استفاده کنند اما زیر چشمی نگاهی به آن ها می اندازند و به آن ها اطمینان خاطر می دهند که می خواهند فقط بازی بچه ها را تماشا کنند. آن ها دست در دست هم دور می شوند خواهر و برادر هر کدام به یک بازی چشم دوخته اند، دختر آرزوی سوار شدن به قایق را دارد و پسر هم دوست دارد سوار ماشین برقی شود اما هر دو می دانند دست پدر خالی است و این روزها پول چندانی ندارد. به خود نهیب می زنند سمت بازی ها نروند اما صدای خنده و قهقهه کودکی که در آب افتاده است آن ها را دوباره به خود می آورد، آن طرف مادر کودک با صدای بلند می گوید: تو امروز عصر از استخر برگشته ای، هنوز از آب بازی خسته نشده ای؟
خواهر و برادر نگاهی به هم می اندازند، برادر می گوید: خوش به حالش، به کلاس شنا می رود. خواهر هم با حسرت آهی می کشد و در دل آرزو می کند کاش می توانست یک بار به استخر برود. کمی با هم حرف می زنند و می گویند: شاید برای رفتن به استخر پول زیادی نخواهند با این خیال، خوشحال به سمت پدر و مادر می دوند و از آن ها می خواهند در کلاس شنا ثبت نام کنند، پدر سر به زیر می اندازد و مادر آرام می گوید: «فعلاً زود است بروید، هر وقت بزرگ تر شدید، به استخر خواهید رفت». نگاه های خواهر و برادر در هم گره می خورد و سکوت می کنند....