عبرت
تعداد بازدید : 122
ویرانی ستون زندگی با کلنگ بدبینی
حیف که نمی شود همه چیز را گفت، حتی برای روشنگری و بیدار شدن از خواب خوش غفلت. اما تا جایی که بتوانم از حقایقی که خودم بانی به وجود آمدن مشکلات زندگی ام شدم، می گویم. همسرم مردی خوب، نان آور برای فرزندانم و روزها مشغول کار آزاد بود و سر شب با مهربانی به خانه برمی گشت. من هم در اوقات بیکاری به دنیای مجازی سرک میکشیدم و در کانال ها و گروه های مختلف به دنبال اصول ابراز علاقه به همسرم می گشتم.
بعضی از مطالب خوب بود اما در گروهی با زنان متاهلی آشنا شدم که در من شک و بدبینی نسبت به همسرم ایجاد کردند. کم کم به همسرم بدبین شدم و حدود یک سال بیشتر نکشید که از او متنفر شدم.
او را مدام در ذهنم در کنار زنان دیگر می دیدم، در گوشی اش جست و جو و اوقاتش را تلخ می کردم و از شک خودم به او میگفتم. اوایل خیلی دلش میخواست کمک ام کند اما من غرق در افکار شیطانی ام بودم و اصلاً به حرف هایش گوش نمی دادم و به خوبی هایش فکر نمیکردم.
به این تلخی ها عادت کرده بودم و فشار افکارم روی او هر روز بیشتر می شد.
کم کم شب ها به خانه نیامد و شاید دو، سه روز یک بار به منزل می آمد و مدام می خندید. خنده هایش برایم عذابی بزرگ بود. گاهی من و فرزندانم را کتک میزد و میرفت. دو سال طول کشید، یک روز دوستش به منزل مان آمد و از اعتیاد و مصرف مشروبات الکلی او مرا آگاه کرد.
او تمام مسائل پیش آمده را برایم مرور کرد. مرا آگاه کرد که خودم با افکار پلیدم بانی تمام مشکلات زندگی ام شده ام. تازه به خودم آمدم و نمی دانم آیا آن زندگی شیرین قبل ام دوباره ساخته می شود؟