از غم که چشم های تو لبریز می شود
انگار فصل ها همه پاییز می شود
وقتی که خنده می کنی و حرف می زنی
پاییز چون بهار دل انگیز می شود
تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو
چون با غرور و عشق گلاویز می شود
جز سایه ای نماند ز من با طلوع عشق
آن نیز با غروب تو ناچیز می شود
با عطر گیسوان تو در باد مثل گل
صد پاره باز جامه پرهیز می شود
و آن گاه روح عاشق من مثل قاصدک
در جست و جوی دوست سبک خیز می شود
با من بمان که بودن من با تو ممکن است
شاعر بدون عشق، مگر نیز می شود؟
موسوی گرمارودی