صدیقی
عشق به مواد، دوستان هپروتی اش را راهی دیار باقی کرد. به گفته خودش تنها بازمانده گروه 6 نفره فضانوردان هپروتی است که به نوعی از دیار باقی برگشته است.
ماجرای پسا کمای یک تواب حکایت از آن دارد که این مرد ۴۰ ساله، بعد از غلبه بر سیاهی با دیدن یک فیلم زندگی اش دگرگون شد و بعد از آن دوباره پیچک اعتیاد دور تنش حلقه زد و از او بالا رفت. حاصل عشق به مواد، از دست دادن زندگی مشترک، اعتبار، کار و خانواده اش بود.
او که در کمپ در حال ترک اعتیاد است، در گفت و گو با خبرنگار ما در خصوص ماجرای دامنه دار زندگیاش می افزاید: از نوجوانی عاشق هیجان و تجربه کردن چیزهای نو و شاگرد اول کلاس بودم. پدرم بازنشسته و مادرم خانه دار بود اما هیچ کدام اهل فعالیت های ممنوعه نبودند و مدام در مسیر قانون پیش می رفتند.
پسر نوجوان برخلاف خانواده اش، رفیق باز بود و مدام با مصرف نوشیدنی های الکلی و سیگاری در هپروت سیر می کرد. این ماجرا ادامه داشت تا این که در 17 سالگی دوستش بر سر مصرف بی رویه الکل جان می دهد و همین قضیه او و چند تن از دوستان نابابش را وارد بازی خطرناکی می کند. مرگ دوستش او و سایر رفیقانش را از نظر روحی و روانی به هم می ریزد و به ورطه تباهی می کشاند.
بنا بر پیشنهاد یکی از فروشندگان مواد صنعتی آن ها تصمیم می گیرند برای فراموش کردن غم سنگین مرگ دوست شان خود را با مصرف مواد آرام کنند. مرد جوان می گوید: روزی بعد از خروج از مدرسه راهی یک پارک شدم تا با خودم خلوت کنم چون شرایط روحی و روانی مناسبی نداشتم. زمانی که در افکارم غوطه ور بودم ناگهان صدایی از پشت شمشادها توجهم را به خودش جلب کرد. دیدم دختر نوجوانی در حین مصرف مواد صنعتی هق هق گریه می کند. وقتی به او نزدیک و دلیل گریه اش را جویا شدم گفت که به خاطر از دست دادن پدرش، تنها و روزگارش سیاه شده و دیگر امیدی به زندگی ندارد. پسر نوجوان که دچار کمبود عاطفه بود، تحت تاثیر حرف های دختر قرار و تصمیم می گیرد با او همدردی کند، برای همین پیشنهاد دوستی به او می دهد و دختر فراری قبول می کند و رابطه عاطفی بین آن ها شکل می گیرد. مدتی از رابطه دوستی آن ها می گذرد تا این که روزی دختر نوجوان بابت غم از دست دادن پدرش در مصرف قرص های روان گردان زیاده روی می کند و همین امر او را به کام مرگ می کشاند.
پسر کم تجربه بعد از مطلع شدن از این اتفاق به شدت منقلب و دچار مشکل روحی و روانی و مدتی آواره کوچه و خیابان می شود تا این که خانواده اش با درمان های مختلف او را به مسیر درست زندگی بر می گردانند. پسر جوان به خاطر حمایت های خانواده اش از شر عوارض مواد مدتی خلاص و همین امر باعث موفقیت او در دانشگاه می شود.
او بعد از گرفتن لیسانس خیلی زود در یک اداره دولتی مشغول به کار می شود اما این آخر داستان او نیست. خانواده اش به منظور تداوم موفقیت های پسرشان برای او آستین بالا می زنند و از دختر یکی از فامیل ها خواستگاری می کنند تا از مسیر درست خارج نشود اما این خیال باطلی بود.
مرد جوان حسرت به دل می گوید: زمانی که کارم داشت درست پیش می رفت، شبی به صورت اتفاقی مشغول دیدن یک فیلم شدم که داستان آن خیلی شبیه روزی بود که من دختر غریبه و فراری را داخل پارک دیدم. ناگهان انگار زلزله ای در من رخ داد، به گذشته برگشتم و به شدت به هم ریختم. روز بعد وقتی با دوستان هپروتی ام که همگی در دام اعتیاد صنعتی گرفتار و از خانواده طرد شده بودند، ماجرا را در میان گذاشتم آن ها نسخه مصرف شیشه را برایم پیچیدند. گرفتن چند کام شیشه همان و غلتیدن در منجلاب مواد همان. تا به خودم آمدم دیدم روز به روز در دام شیشه بیشتر اسیر می شوم و همین ماجرا باعث شد اخلاقم تغییر کند و نظم کارم به هم بخورد. دوستان شیشه ای مرد جوان یکی، یکی بعد از مدتی به خاطر سوء مصرف و تزریق مواد صنعتی با این دنیا وداع می کنند و تنها بازمانده گروه 6 نفره مرد جوان و کارمند نمونه است.
مرد جوان به خاطر مصرف مواد ابتدا از نامزدش و بعد از خانواده همسرش کارت زرد می گیرد تا در رفتار غلط خود تجدید نظر کند و مشکلی پیش نیاید اما گوش شنوایی در کار نبود. کارمند نمونه بعد از مدتی به خاطر مصرف مواد جلوی همکاران و بعد از آن مدیران شرمسار می شود و ابتدا از آن ها هشدار و تذکر می گیرد تا از بیراهه به مسیر درست بازگردد اما به خاطر زیاده روی در مصرف مواد هر روز چهره اش بدتر می شود. به خاطر ترک نکردن اعتیاد و ادامه بی نظمی و غیبت های مکررش بعد از گرفتن چندین کارت زرد بالاخره کارت قرمز را از مدیران دریافت می کند و از کارش تعلیق می شود. مرد جوان ادامه می دهد: بعد از این اتفاق نامزدم طلاقش را گرفت و خانواده ام از من دوری کردند. وقتی دیدم همه چیز را از دست داده و به یک بازنده تبدیل شده ام، به خاطر رهایی از فشار روحی و روانی بیشتر به مصرف مواد رو آوردم تا شاید با فضانوردی در خیال و توهم مدتی غم همسر، دوستان و از دست دادن کارم را فراموش کنم اما این سرابی بیش نبود.
این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی در یکی از پارک های حاشیه شهر در مصرف و تزریق زیر پوستی مواد آن قدر زیاده روی کردم که دیگر چیزی نفهمیدم و بعد از مدتی در کما بودن، زمانی که به هوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان هستم.
شانس با من یار بود که زنده ماندم و به گفته پدرم از دیار باقی برگشتم. بعد از بیمارستان وقتی به خانه برگشتم به خاطر اصرار و اشک های مادر و پدرم تصمیم گرفتم به کمپ بیایم تا هنوز دیر نشده و مثل دوستانم بابت تزریق مواد زیر خاک مدفون نشده ام، خودم را از شر مواد خلاص کنم و به زندگی عادی برگردم.