حیدرزاده
پیش چشمان شان، جان برادران دینی شان با ضربات گلوله یا زیر شکنجه دشمن بعثی گرفته می شد. چه شب هایی که زیر آسمان سیاه دشمن مثل ابر بهاری باریدند و دشواری ها را تحمل کردند. دلتنگی، شکنجه و ناملایمتی آنان را از پا نینداخت؛ ماندند، در اردوگاه های دشمن، سنگ صبور هم شدند، یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوی وطن را از همدیگر استشمام کردند، ماندند مانند کبوترانی که سرود آزادی را در قفس زیر لب زمزمه می کردند. روزها را شمردند و شمردند، یک سال، دو سال،... تا این که در 26 مرداد سال 1369 شنیدند بندهای اسارتی که در جنگ نابرابر بر پاهای شان بسته شده است، باز می شود و به سوی سرزمین مادری شان که برایش جنگیدند و جان شان را بر کف گذاشتند، باز می گردند. وطن! این خاک پاک که رزمندگان 8 سال دفاع مقدس نگذاشتند حتی وجبی از آن به دست دشمن بیفتد منتظرشان بود و آن روز آزادگان به محض رسیدن به این خاک مقدس سجده کردند و بر آن بوسه زدند و با وجود گذشت 30 سال هنوز هم طعم شیرینش را به خاطر دارند.
ورق زدن خاطرات آزادگان سرفراز که درس ایستادگی و مقاومت می دهند، موجب می شود احساس غرور کنی از وجود افرادی که به عنوان سند زنده جنگ تحمیلی هستند و اگرچه از یاران خود جا مانده و شهد شیرین شهادت را نچشیده اند اما در اردوگاه دشمن بارها و بارها تا مرز شهادت رفتند و بازگشتند. گویا مانده اند تا یادمان نرود رشادت بزرگمردانی که به ندای رهبرشان لبیک گفتند، در قفس دشمن، سرود آزادگی سر دادند، برخی با تنی زخمی به درجه جانبازی نائل شدند و حالا بسیاری از آن ها بین ما هستند و آرامش و امنیت مان را مدیون آن ها، شهدا، جانبازان، ایثارگران و عزیزان جاویدالاثر هستیم. کوله بار «آزادگان» هنوز هم به عطر بهشت آغشته است و وقتی کوله بارشان را باز می کنند خاطره های نبرد جان فرسا، تو را می برد پشت خاکریزها و نیزارها، صدای ا... اکبر و یاحسین(ع) برادران رزمنده در گوش تو می پیچد و بار دیگر احساس غرور می کنی از داشتن دلیرمردانی به نام آزاده که سخت ترین شرایط اردوگاه های دشمن را تاب آوردند و آمدند، «یوسف» وار....
بخیه بدون بی حسی
یکی از آزادگان سرفراز خراسان شمالی «هادی نیستانی» است که در 19 سالگی به اسارت دشمن درآمد. او که از طریق بسیج به جبهه اعزام شده بود، در سال 61 در عملیات رمضان توسط سربازان عراقی اسیر شد. او درباره روز اسارت خود می گوید: در این عملیات زمانی که عقب نشینی می کردیم، هوا گرگ و میش بود و من پسرعمه ام را گم کردم و زمانی که دشمن پاتک زد از 3 ناحیه زخمی شدم و روی زمین افتادم.
او با بیان این که پسرعمه ام به خیل شهدا پیوست، می افزاید: زمانی که متوجه شدم سرباز عراقی به من نزدیک می شود، کلاهم را روی صورتم کشیدم و خودم را به مردن زدم اما او به من لگد زد و وقتی متوجه شد، زنده ام گفت از جایت بلند شو. گفتم زخمی ام ، دستم را گرفت و با قنداق تفنگ به سرم کوبید که اگر کلاه روی سرم نبود قطعا جان سالم به در نمی بردم. وقتی می خواست دومین ضربه را بزند، سرباز دیگری مانع شد و گفت من اسیر هستم و نباید بزند.
او اظهارمی کند: امدادگر بودم و می دانستم برای این که زخمم را بخیه بزنند باید آن را بی حس کنند و هر چه با اشاره به آن ها گفتم ولی توجهی نمی کردند و چند نفری دستم را گرفتند و بدون بی حسی آن را بخیه زدند.
این آزاده که جانباز 45 درصد است، در ادامه مرور خاطراتش چنین می گوید: به دلیل استریل نکردن زخمم عفونت کرد و آن را مداوا نکردند و همین امر موجب شد نخ های بخیه یکی یکی جدا شوند و زمان زیادی گذشت که زخمم که دهان باز کرده بود، خوب شود.
او که 8 سال در اسارت بود، از روزهای سخت و جانکاهی می گوید که در کنار دیگر اسرا در اردوگاه به سر می برد، روزهای گرسنگی و شکنجه که فقط با تحمل کردن و صبوری توانستند آن ها را پشت سر بگذارند. صبحانه فقط یک استکان چای شیرین و در وعده ناهار یک استکان کوچک برنج و یک تکه نان می دادند. آب گرم هم در دسترس نبود و حتی در هوای سرد زمستان ناچار بودیم با آب سرد استحمام کنیم.
او می گوید: کتک زدن اسرا کار هر روز سربازان بعثی بود به خصوص زمانی که ایران کوچک ترین حمله ای می کرد ما را کتک می زدند و از این رفتارشان متوجه می شدیم دوباره کشورمان حمله کرده است که چنین ما را به باد کتک گرفته اند.
فلک کردن
او می افزاید: فلک کردن هم جزو امور لاینفک آن ها بود. البته وقتی می دانستند صلیب سرخ می آید، اسیری را که فلک کرده بودند راه می بردند تا اثر خون مردگی آن را از بین ببرند.
لحظه شنیدن آزادی
او که بیشتر وقتش را در اردوگاه با ورزش کردن و کمک به افراد مجروح و معلول می گذارند درباره لحظه شنیدن آزادی شان و موج خوشحالی که بین اسرا راه افتاده بود، می گوید و این که در حال صرف ناهار بودند و خیلی از آن ها زمان شنیدن خبر آزادی، از شدت ذوق از خوردن دست کشیده بودند.
«نیستانی» اظهارمی کند: آزادی ام را باور نمی کردم چون معتقد بودم تا زمانی که پایم روی خاک کشورم نباشد نمی توانم اطمینان داشته و خوشحال باشم. حتی زمانی که از صلیب سرخ آمدند و اسامی را نوشتند من وسایلم را مانند روزهای قبل آنکادر کردم، انگاردوباره باز می گردم چون اگر این اتفاق نمی افتاد از نظر روحی صدمه زیادی می دیدم.
لحظه دیدار
این آزاده سرفراز کشورمان، جزو گروه اولی بود که از اردوگاه آزاد و روانه میهن اسلامی شد. او به روزی اشاره می کند که پس از 8 سال راه بازگشت به کشور را در پیش گرفتند، در مرز خسروی سر از پا نمی شناختند، قلب ها در سینه ها می تپید و گویا تمام ایران به تپش درآمده و بوی پیراهن یوسف در همه جا پیچیده بود.
پشت سر گذاشتن اردوگاهی که هزار و 800 اسیر در آن جا نگهداری می شد و گذراندن روزهای تلخ و پر از درد و رنج، حالا برایش به خاطره ای تبدیل شده است و آن روزها را چنان تعریف می کند که گویا در آن جا قدم می زند. قدم هایی که اگر استوار نبود به طور یقین این همه ناجوانمردی را تاب نمی آورد. لحظه دیدار با خانواده آن هم بعد از 8 سال، به تمام بیدار خوابی ها، دلتنگی ها و نگرانی ها خاتمه داد و جایش را به دیداری عاشقانه و پر از لحظه های ناب داد و چه زیباست در آغوش پدر و مادر بودن و در سرزمین خود آرام گرفتن.
همدلی در اردوگاه
اردیبهشت سال 61 بود که «علی اکرمی» این آزاده سرفراز استان مان به عملیات بیت المقدس اعزام شد؛ جوان 18 ساله ای که به عشق دفاع از سرزمین اش به جبهه های حق علیه باطل شتافت و به ما درس جوانمردی، ایثار و بزرگ منشی داد.
او که به عنوان بیسیم چی در جبهه حضور یافته و به اسارت دشمن درآمده بود به روزهای بسیار دشوار اردوگاه اشاره می کند که اگرچه شب و روز بر اثر دوری از خانواده و بدرفتاری و آزار رژیم بعثی به آن ها سخت می گذشت اما همدلی و برادری که بین اسرا وجود داشت مثال زدنی بود البته به گفته او هنوز هم این دوستی پابرجاست به طوری که تا قبل از شیوع کرونا در استان های مختلف دور هم جمع می شدند.او می گوید: در منطقه الغره عراق، اسیر شدیم و ما را به بصره بردند و یک هفته در آن جا بودیم سپس 2، 3 روز در بغداد نگه داشتند و بعد از آن به موصل بردند که تا پایان اسارت آن جا بودیم.
آموزش در اردوگاه
او ادامه می دهد: در اردوگاه مهندس، معلم، پزشک و... بودند و هر یک تلاش می کردیم داشته ها و آموخته های خود را به بقیه آموزش دهیم، در این ایام زبان عربی و انگلیسی را از همرزمانم آموختم البته خودم دوره ابتدایی را آموزش می دادم. با توجه به این که سربازان دشمن اجازه این کار را نمی دادند یک نفر را نگهبان می گذاشتیم تا حواسش به آمدن آن ها باشد.
او یکی از بدترین روزهای دوران اسارت خود را روزی می داند که یکی از سربازان از اسرا می خواست به شدت دیگری را کتک بزند. این موضوع بسیار ناراحت کننده و سنگین بود و اگر فردی از شدت درد بی هوش می شد در هوای سرد زمستان رویش آب سرد می ریختند که به هوش بیاید.
او با اشاره به دیدن شکنجه اسرا از سوی سربازان بعثی می گوید: بعضی از اسرا را به سلول انفرادی می بردند و ما با نگهبانی دادن، آب و غذا به دست شان می رساندیم تا زمانی که در سلول هستند، از بین نروند و بتوانند طاقت بیاورند.
این آزادمرد که جانباز 35 درصد است، اضافه می کند: یکی از شکنجه ها این بود که از ما می خواستند به حالت سجده بمانیم و با چکمه های شان از پشت ما عبور می کردند، انگار نه انگار انسان هستند و خیلی دردناک و زجرآور بود.
وی با بیان این که ما به خداوند پناه برده و به او امیدوار بودیم، درباره لحظه شنیدن خبر آزادی شان اظهارمی کند: همه خوشحال بودند و با یکدیگر روبوسی می کردند و به هم آدرس می دادند و من با توجه به این که خیاطی بلد بودم برای دیگران سجاده دوختم که به عنوان یادگاری به ایران بیاورند.
استقبال از مرز تا کرمانشاه
«اکرمی» می افزاید: زمانی که به سوی کشور عزیزمان حرکت کردیم من داخل ماشین در حال خواندن قرآن بودم که سرباز عراقی گفت بلند شو برو در خاک خودتان قرآن بخوان. وقتی وارد کشورمان شدیم بچه ها پیاده شدند و روی خاک ایران سجده شکر به جا آوردند. از مرز ایران تا کرمانشاه جمعیت ایستاده بودند و شادی و خوشحالی مردم از ورود آزادگان قابل وصف نیست.
گرداندن اسیران در شهر
«علی جلال دوست» آزاده سرفراز هم که جانباز 40 درصد است، درباره روزهای پرفراز و نشیب خود در 7 سال اسارت می گوید: آن ایام به تلخی گذشت ولی انتهایش شیرینی بازگشت به آغوش وطن بود. او که در زمان اسیر شدنش 18 ساله بود، می گوید: سال 62 در عملیات خیبر در منطقه هورالعظیم به اسارت نیروهای عراقی درآمدم. سربازان عراقی رفتار خشنی داشتند و حتی به برخی اسرا از شدت ناراحتی و غضب شان تیر خلاص می زدند و نمی گفتند فرد اسیر است و باید رفتار اسلامی با او داشته باشند.
او ادامه می دهد: برخی از اسرا چشم شان درآمده بود و برخی دست یا پای شان مجروح یا قطع شده بود اما آن ها به این موارد توجه نمی کردند و از ما می خواستند حرکت کنیم. من از ناحیه پا مجروح شده بودم و نمی توانستم از جایم برخیزم اما آن ها من را مجبور کردند، حرکت کنم.
او با اشاره به این که وقتی ما را به پشت جبهه منتقل کردند، رفتار خیلی بدتری داشتند، تصریح می کند: بعد از آن ما را به بصره بردند و داخل شهر گرداندند تا مردم ما را ببینند. آن روز بدترین روز عمرم بود؛ مردم بدترین توهین ها را به ما کردند، به سوی مان آب دهان و کفش پرت می کردند.
غضب سربازان عراقی
او که دوران اسارت خود را در اردوگاه موصل 2 گذرانده است، اضافه می کند: غذایی که به ما می دادند غذا نبود فقط در حد این که زنده بمانیم و همیشه گرسنه بودیم، از نظر پوشاک هم وضعیت خوبی نداشتیم و برای استحمام هر هفته یا هر دو هفته یکبار 3 پارچ آب سرد و ما را در تنگنا قرار می دادند که سریع استحمام کنیم و بیشتر وقت ها نوبت مان نمی رسید.
او به بهانه جویی ها و آزار و اذیت سربازان عراقی و تحت فشار قرار دادن اسیران اشاره می کند، دورانی که 17، 18 ساعت داخل اردوگاه بودند بدون این که به آب سرد برای نوشیدن و سرویس بهداشتی دسترسی داشته باشند.
او از روزهایی یاد می کند که به دلیل موفق بودن ایران در عملیات جنگی، سربازان عراقی غضب شان را روی اسیران خالی می کردند و هر بلایی را به سر آن ها می آوردند.
روز یتیم شدن اردوگاه
او درباره روزی که خبر رحلت امام در اردوگاه پخش شد، می گوید: آن روز گویا اردوگاه روی سرمان خراب شد، گویا دیگر در دنیا هیچ کسی را نداشتیم، یتیم شده و همه چیزمان را از دست داده بودیم و زمانی که رهبر معظم انقلاب به رهبری انتخاب شدند امید تازه ای در دل اسیران ایجاد شد.
«جلال دوست» درباره آزادی از اسارت اظهار می کند: فاصله بین چادر ایران و عراق 50 متر بود و تا زمانی که من زیر چادر کشورمان نرفتم، باور نمی کردم آزاد شده ام و در تمام طول مسیر که به سمت مرز خسروی می رفتیم با خودم فکر می کردم می خواهند با روحیه ما بازی و آن را تضعیف کنند بنابراین به آن دل نبسته بودم و فکر می کردم با این کار می خواهند ما را بشکنند.
او ادامه می دهد: اعتقاد داشتم ما در هر جایی که هستیم انجام وظیفه کردیم و خداوند یاری کرد که به سرزمین عزیزمان بازگشتیم.
او تصریح می کند: مردم در استقبال از آزادگان سنگ تمام گذاشتند و آن لحظه پر از شور و شعف را هرگز فراموش نخواهم کرد.