علوی
کودکی را تازه پشت سر می گذاشتند که اِیْلچِه (خواستگار)، کوبه در چوبی شان را میکوفت. مراسم جواب دادن به خواستگار، به سرعت برگزار میشد و بدون کمترین نظرخواهی از عروس، یکی، دو روز بعد، با مردی پای سفره عقد همراه میشد که تا آن لحظه، همدیگر را ندیده بودند.
مدتی بعد و با آماده شدن جهیزیه، به خانهای میرفتند که یک یا دو اِیْلتِه(جاری) بزرگتر از عروس با خانواده داماد در حال گذراندن روزگار بودند.
یک پژوهشگر فرهنگ عامه اظهارمیکند: خمیر کردن و پختن نان در تنور و دوشیدن شیر گاو و گاه آماده کردن تابّک(تاپاله) برای سوزاندن در اجاق، از اولین وظایف نوعروسانی بود که زندگی مشترک با خانواده همسرشان را در اتاقهای کوچک کاهگلی که اجاق و گهواره آویخته از دیوار، فضا را تنگتر کرده بود، آغاز میکردند. «احسان حصاری مقدم» ادامه می دهد: شدت روابط عاطفی تا نیم قرن پیش در بین خانوادهها، قابل تصور نبود، در حدی که با سامان گرفتن عروس در یک کوچه آن طرف تر یا محلهای دیگر، تا مدتها دل مشغولی و اندوه به دل نشسته مادر، تکرار این عبارت بود که «چاغام ایزاقَه دیشده!» یعنی «بچهام به دوری(غریبی)افتاد!»
به گفته وی، «یَشماق»، رعایت سنتی دیرین در روابط بین عروس با خانواده همسرش بود.
پدر و برادران همسر، از جمله افرادی بودند که عروس اجازه همکلام شدن با آنها را نداشت، حتی اگر برای کودکش در حین بازی در محوطه حیاط اتفاقی میافتاد، قرار نبود عروس فریاد بکشد یا کلامی بگوید و از فردی کمک بخواهد. پس از گذشت مدتی و گاه چند سال، با انجام مراسمی، عروس روبند صورتش را برمیداشت و اجازه صحبت کردن با پدر و برادران همسرش را مییافت.وی این مادران را افرادی می داند که با آغاز سومین دهه از زندگیشان، هیبت یک مادربزرگ را به خود میگرفتند، دردناک تر این که، در موارد بسیاری مجبور به ادامه زندگی با زنی با عنوان وَسنِه (هَوو) در زیر یک سقف هم میشدند. وی می افزاید: پاییز که میرسید، دغدغهشان آماده کردن آذوقه برای زمستان بود؛ تهیه قُووِرمَه(قورمه) از گوشت گوسفند برای شبهای سرد فصلی پر برف که گاه خوراک روزانه بچه ها در مسیر مکتب خانه و مدرسه میشد.
یک مادربزرگ از خاطرات آن روزهای خود می گوید: آن زمان اصلاً به ما نمی گفتند که خواستگار آمده و نظر هم نمی خواستند، طوری که یکی از اقوام، مرا می خواست و من نیز از او خوشم می آمد و به خواستگاری آمد اما چون هنوز شغل درست و حسابی نداشت پدرم بدون آن که نظر مرا بخواهد به او جواب رد داد. وی که تمایلی به ذکر نامش ندارد، ادامه می دهد: پس از آن زمانی که 14 ساله بودم گفتند باید به همراه همسر آینده ام برای عقد به محضر برویم و نزد یک محضردار در کوچه صدری رفتیم و عقد کردیم. روز بعد مادرم یک لحاف را چهار لا کرد و طرف سفید آن را زیرم انداخت و از سوی خانواده داماد به دنبالم آمدند تا به آرایشگاه برویم و مادرم یک کله قند و یک چادر سفید هدیه داد و مادر شوهرم یک سکه در سینی گذاشت. می خواستیم از آرایشگاه به سمت خانه خاله ام که حیاط بزرگی داشت و عروسی در آن جا برگزار می شد، برویم و قرار بود دایی ام که خودروی جیپ داشت به دنبال ما بیاید زیرا در آن زمان خودرو کم بود. وی ادامه می دهد: ما خیلی منتظر ماندیم اما دایی ام نیامد و با یک درشکه به خانه رفتیم و مراسم عروسی مفصلی برگزار شد و همه در روز عروسی به داماد می گفتند: «عروس به این زیبایی را از کجا پیدا کرده ای؟!» و همسرم با شنیدن این جمله غیرتی شد و می خواست که با آن ها گلاویز شود. این مادربزرگ که اکنون 70 سال دارد، می گوید: مدتی نامزد بودیم و بعد از آن که قرار بود به خانه خودمان برویم خانواده داماد در خانه خودشان به فامیل خود شام دادند و ما نیز در خانه خودمان به اقوام خود غذا دادیم و دوباره مراسمی برگزار شد و زمانی که خواستند من را از در رد کنند، من در وسط در ماندم. دایی ام دستم را گرفته بود و به یکی از اقوام داماد که آن طرف در ایستاده بود می گفت «قباله را بده تا دختر را بدهم» و فامیل داماد هم می گفت تا دختر این طرف نیاید قباله را نمی دهم و این کشمکش و بحث نیم ساعت طول کشید تا این که قباله را داد و آن را زیر پایم گذاشتم و رد شدم که این یک سنت بود. وی با گفتن این خاطرات چشم هایش را می بندد و یک به یک همه آن ها را مرور می کند. وی بیان می کند: زمانی که به خانه خود رفتم با مادرشوهرم زندگی می کردم و هر روز برای مان غذا می پخت تا این که به تدریج توانستم راه و رسم زندگی را بیاموزم.
بانوی کهن سال دیگری که او هم خاطرات شیرینی از ازدواجش دارد، بیان می کند: خانواده من و همسرم با هم در یک کوچه زندگی می کردند و من با خواهر همسرم دوست و همکلاسی بودم و او همیشه نزد همه می گفت که مرا همسر برادرش خواهد کرد و من هم می گفتم من تا حالا برادرت را ندیده ام. وی ادامه می دهد: یک روز خواهر همسرم انجیر بزرگی به من داد و گفت که آن را برادرش از تهران آورده است و وقتی به طرف دیگر کوچه نگاه کردم دیدم جوانی یواشکی در حال نگاه کردن به من است و همان موقع انگار بند دلم پاره شد تا این که چند وقت بعد به خواستگاری آمدند و پس از موافقت پدرم روزها از مدرسه به دنبالم می آمدند و با همان روپوش مدرسه برای خرید می رفتیم و پس از آن مراسم عروسی مفصلی برگزار شد و بعد از 2 سال نامزدی هم مراسم دیگری در زمان بردن عروس به خانه برگزار کردند. یک شب مراسمی به نام «کچه کچه» داشتیم که داماد را به حمام می بردند و حنا میبستند و در شب عروسی نیز مرا به زیرزمین خانه و در یک پستو برده بودند و می گفتند خوب نیست عروس به داخل مجلس بیاید. حتی یک بار همراه با همسرم به یک مراسم عروسی که در خانه شان برگزار می شد رفتیم و همه با انگشت مرا نشان می دادند که چه کار بدی کرده ام که در دوران نامزدی به خانه داماد رفته ام. شب هم وقتی برگشتم مادرم اجازه نداد به خانه بروم و گفت باید به همان جایی که بودی بروی! مادربزرگی دیگر هم که تنها دختر خانواده بوده و سه برادر داشته است، بیان می کند: زمانی که برایم خواستگار می آمد، هر یک از برادرانم یک نظر می دادند و قبول نمی کردند و اگر هم آن ها قبول می کردند مادرم نمی پذیرفت و من هم خجالت می کشیدم نظری بدهم. سنم کم کم بالا رفت و در 19 سالگی خواستگاری آمد که مورد پسندشان شد و عقد کردیم. وی می افزاید: در زمان نامزدی یک بار به دور از چشم برادرهایم با موتور چوپای همسرم به بش قارداش رفتیم و یکی از آشنایانم ما را دیده و به برادرهایم گفته بود. وقتی به خانه برگشتم آن ها با من دعوا کردند و من هم خجالت می کشیدم که بگویم ما محرم هستیم و چرا نباید با هم بیرون برویم.
بانوی سرد و گرم چشیده دیگری هم که کلاس پنجم بوده که ازدواج کرده است، اظهارمی کند: روزی عده ای به خانه مان آمدند و صحبت هایی با پدرم کردند، سپس شناسنامه مرا گرفتند و رفتند و پس از چند ماه آمدند و مادرم گفت باید همراه آن ها به یکی از روستاهای یک استان دیگر بروی. من هم گریه کردم و گفتم چرا؟ یکی از اطرافیان داماد گفت ما دختر شما را عقد کرده ایم و حالا باید او را با خود ببریم! من هم یکسره گریه می کردم و ناراحت بودم اما فایده ای نداشت . وی ادامه می دهد: زمانی که به روستای محل سکونت همسرم رفتم هیچ چیزی نداشت و من شبانه روز گریه می کردم. آن ها حتی اجازه ندادند آخرین امتحان کلاس پنجم ام را بدهم و کارنامه ام را بگیرم. این بانوی کهن سال خاطرنشان می کند: پدر و مادرم مرا ترسانده و گفته بودند حق نداری از خانه همسرت بیرون بیایی و روزها با دلتنگی سپری می شد تا این که پس از گذشت 3 تا 4 سال و زمانی که 2 کودک به دنیا آورده بودم به همسرم گفتم دیگر نمی توانم این جا زندگی کنم و او هم به ناچار به بجنورد آمد و این جا ماندگار شد و این گونه زندگی های قدیمی سپری می شد.