خاطراتی از نخستین روز مدرسه در آن سال ها
علوی
«تماشای آویزان کردن روپوش مدرسه سر میخی که در اتاق کوچک کناری به دیوار زده شده بود، لذتی وصف ناپذیر برای مان داشت، چقدر آن لباس را ورانداز می کردیم، تن مان می کردیم، در می آوردیم و دوباره با دقت تا می کردیم تا مبادا چروک شود، تصور رفتن به مدرسه هم ذوق و شوق داشت و هم ترس و نگرانی. مادر همیشه امیدواری مان می داد و از خوبی های مدرسه و مزایای سواددار شدن برای مان می گفت».
این ها را شهروندی که حدود 65 سال دارد، می گوید و ادامه می دهد: به یاد دارم که چند روز مانده به مدرسه برای نخستین بار، چنان دل دردی از ترس و نگرانی گرفته بودم که همه نگرانم شده بودند. «دلشاد» ادامه می دهد: آن روزها مانند اکنون نبود که پدر و مادرها کودکان کلاس اولی خود را تا مدرسه همراهی کنند و منتظر کلاس بندی آن ها بمانند بلکه فرزندان کوچک تر خود را همراه فرزندان بزرگ تر به مدرسه می فرستادند.
روز اول مدرسه
«کریمیان» شهروندی دیگر است که خاطراتی شنیدنی از روز نخست مدرسه خود در زمان قدیم دارد. وی بیان می کند: وقتی برای اولین بار برادرم که یک سال از من بزرگ تر بود، دستم را گرفت و با خود به مدرسه برد، دم در مدرسه که رسیدیم، دوستانش را دید و دست مرا رها کرد، من که تا آن موقع هیچ گاه تنها نشده بودم در گوشه ای از حیاط کز کردم و گریه سر دادم. برخی بچه های دیگر نیز مانند من یا بغض کرده بودند یا گریه می کردند تا این که مدیر مدرسه با بلندگویی که داشت، از همه بچه ها خواست صف ببندند، آن روزها معنی صف بستن را نمی دانستیم و هاج و واج به یکدیگر نگاه می کردیم تا این که ناظم پیش مان آمد و بچه های کوچک تر را در یک ردیف قرار داد. البته آن هایی را که لباس شان مرتب نبود یا با سر و وضع نامرتبی آمده بودند، از صف بیرون کرد. وقتی زنگ کلاس خورد و ما را به سمت کلاس های مان هدایت کردند، پشت نیمکت های چوبی قرار گرفتیم و دنیای مان همان میز و نیمکت ها و تخته سیاه بزرگی شد که هر روز در مقابل چشمان مان بود.
آن سال ها بی نظمی، درس نخواندن و دیر رسیدن به مدرسه مساوی با تنبیه بود و از ترس آن که معلم مداد لای انگشتان مان نگذارد، در خانه مشق های مان را مرتب می نوشتیم تا مبادا روز بعد در مقابل دیدگان همکلاسی های مان تنبیه شویم.
وی خاطرنشان می کند: هنوز هم وقتی از مقابل دبستان قدیمی خود که اکنون سر و شکل اش به کلی تغییر یافته است، می گذرم، خاطرات آن روزها در مقابل چشمانم رژه می رود.
مکتب خانه و دوات
شهروند دیگری هم می گوید: پدربزرگم همیشه برایم تعریف می کرد که چگونه به مکتب خانه می رفتند و چه درس هایی می خواندند. در آن روزها که از انواع دفتر و کتاب های رنگی خبری نبود، قبل از شروع سال تحصیلی، مجبور بودند مقداری «دوات» تهیه کنند و با خود به مکتب خانه ببرند. معلم مکتب خانه در وسط کلاس روی زمین می نشست و بچه ها باید دورش دو زانو و با ادب می نشستند. هیچ بچه ای جرئت نداشت حرفی بزند و اگر بی اجازه صدایش درمی آمد و با بغل دستی خود حرف می زد، تنبیه سختی در انتظارش بود. وی ادامه می دهد: آن روزها بیشتر معلم های مکتب خانه سختگیر بودند و اگر دست نوشته های یکی از دانش آموزان خط خوردگی داشت یا قبل از آن که پیش نویسی کند، آن را به دفتر اصلی خود وارد می کرد به طور حتم باید خود را برای تنبیهی سخت آماده می ساخت. وی می افزاید: قواعد و نظم سطور نوشته شده در دفترهای کاهی آن روزها باید به خوبی و به اصطلاح «من البدو الی الختم» رعایت می شد. این شهروند هم با اشاره به امکانات کنونی و زمان قدیم اظهارمی کند: در زمان های خیلی دور بچه ها به مکتب خانه فرستاده می شدند و کف مکتب خانه با حصیر یا نمد پوشانده می شد و از میز و نیمکت خبری نبود. معلم مکتب خانه که بیشتر درس قرآن به بچه ها می آموخت شهریه ای بابت این کار نمی گرفت و هر یک از خانواده ها به عنوان تشکر چیزی به او می دادند.
به گفته وی، بچه ها به جای بردن کیف و کتاب، تشکچه ای را با خود به مکتب خانه می بردند و جایی برای نشستن خود پیدا می کردند و همین که ساعت تعطیلی میرسید، تشکچه را همراه خود به خانه برمیگرداندند.
بچه ها در کیسه پارچه ای کوچکی که با خود به همراه می آوردند، دفتر، قلم و قلمدان می گذاشتند.
حمایت و دلگرمی
بانو «زهرا جلالی» که اکنون 67 ساله است و سال ها به کودکان این دیار درس و مشق زندگی آموخته، در خصوص نخستین روز مدرسه اش می گوید: روز اولی که می خواستم به مدرسه بروم دختر بچه ای کوچک بودم که با همان جثه کوچک چادر به سر کرده بودم و همراه با پدرم از روستای ملکش به شهر آمدیم تا به مدرسه بروم.
وی ادامه می دهد: دختری بسیار خجالتی و گوشه گیر بودم اما آشنایی با محیط مدرسه، معلم ها و همکلاسی هایم برایم جذابیت زیادی داشت. وی با گذری به گذشتهاش اظهارمی کند: آن روزها مدیر مدرسه «صبحی» نام داشت که بسیار مهربان بود و با حمایت هایش مرا به مدرسه و حضور در آن دلگرم می کرد.
او خاطره ای هم از آن روزها دارد که هنوز در ذهنش باقی مانده است و بیان می کند: یک روز در حیاط مدرسه روی صندلی نشسته بودم و یکی از همکلاسی هایم مرا هل داد و افتادم اما از آن جایی که بسیار خجالتی بودم نتوانستم موضوع را به مدیر یا معلمام بگویم و بعد از تعطیل شدن مدرسه گریه کنان نزد مرحوم پدرم رفتم و موضوع را بیان کردم.
روز بعد پدرم به مدرسه آمد و مدیر را در جریان گذاشت و مدیر همان جا همکلاسی ام را تنبیه کرد.
بوی خوب مهر
صدایش هنوز در گوشم است، صبح زود وقتی هوا هنوز گرگ و میش بود مادرم از خواب بیدار می شد و همه را بیدار می کرد. بالای سرمان می آمد و با صدای مهربانش آرام زمزمه می کرد که باید خود را برای رفتن به مدرسه آماده کنیم. با عجله از خواب بیدار می شدیم و لب ایوان بلند آبی به دست و صورت مان می زدیم و پس از خوردن ناشتایی که برای مان آماده کرده بود راهی مدرسه می شدیم. آن روزها از سرویس مدرسه، کیف و کتاب آن چنانی و وسایل گران قیمت خبری نبود و مجبور بودیم دفتر و کتاب های خود را با کش ببندیم یا در روزهای بارانی و برفی در نایلونی بگذاریم و به مدرسه ببریم اما هنوز هم وقتی مهر از راه می رسد دلم برای آن روزها پر می کشد.