علوی
«بابا نان داد»، « دارا انار دارد، بابا انار ندارد» این ها جملاتی است که سطر به سطر با انگشتان کوچک دخترک بر دل کاغذ کاهی دفتر مشق اش می نشست و هر بار که یک سطر را می نوشت آن را به برادر بزرگ ترش که کنارش نشسته بود نشان می داد تا ببیند درست نوشته است یا نه. برادر کوچک ترشان مدام سر به سر آن ها می گذاشت و نمی گذاشت درس بخوانند.
شیطنت های گاه و بی گاه او امان خواهر و برادر را بریده بود گاهی برادر بزرگ تر عصبانی می شد و دنبال او می دوید تا بتواند زهر چشمی از او بگیرد و گاهی بی خیال می شد تا بتواند قبل از آن که هوا تاریک و غروب شود، مشق هایش را تمام کند.
خواهر کوچک تر سرعت کندتری داشت و طول می کشید تا بتواند یک خط مشق بنویسد تازه این موضوع را که معلم او را جریمه کرده و ناچار است 3 صفحه مشق بنویسد، از همه پنهان کرده بود. دخترک با صدای مادر به خود آمد و رفت تا به او در آماده کردن غذا و پهن کردن سفره شام کمک کند. شام مختصر آن ها زیر نور چراغ لمپا خورده شد و مادر و دختر به سمت آشپزخانه ای که در آن سوی حیاط بود راه افتادند و ظرف های غذا را در کنار شیر آب حیاط شستند. بشقاب های غذاخوری با این که بزرگ بود و در دستان دخترک جا نمی گرفت اما به هر زحمتی بود آن ها را می شست و به مادرش کمک می کرد. در حال جا به جا کردن ظرف ها بود که ناگهان دوباره یادش آمد مشق اش تمام نشده است.
دخترک در گوشه ای از اتاق کز و دفتر مشق اش را باز کرد تا دوباره بنویسد، روی دفترش خم شده بود تا بتواند کلماتی را که می نویسد زیر نور کورسوی چراغ لمپا بهتر ببیند. سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود که دخترک روی همان دفتر مشق اش به خواب رفت...
درس معلم ار بود زمزمه محبتی...
در اتاق هایی که هیچ شباهتی به کلاس نداشت، کودک و نوجوان به صورت دایره کنار هم نشسته بودند. آن هایی که سن و سالی دارند، اکابر را خوب به یاد می آورند. در اکابر هم درس می خواندند و هم قرآن خواندن را فرا می گرفتند.معلم یا «ملای» مکتب خانه درس می داد و هر بار یک تا 2 روز برای یادگیری مطلب فرصت میداد و اگر بچه ها درس را یاد می گرفتند به نوبت از آن ها می پرسید و در پایان «مرحبا» یا «احسنت» نثارشان می کرد و اگر یاد نمیگرفتند...
بازی های راه مدرسه
مدرسه رفتن های زمان قدیم با این که برای کودکان بسیار سخت و مشقت بار بود اما شیرینی های خودش را داشت. آن موقع ها از سرویس های مدرسه خبری نبود و هر دانش آموز در هر کوچه ای با تعدادی از دوستان و همکلاسی هایش به مدرسه می رفت، آن موقع ها پدر و مادرها فرزندان شان را تا دم در مدرسه همراهی نمی کردند، آن هایی که بزرگ تر بودند خواهر یا برادر کوچک تر خود را به مدرسه می بردند. بیشتر دانش آموزان سعی می کردند با بچه های محله شان به مدرسه بروند به طوری که یکی از بچه ها صبح به صبح در خانه بقیه را می زد و همه سر کوچه قرار می گذاشتند تا با هم به مدرسه بروند، در بین راه فقط شوخی و خنده و شیطنت بود.
شکل و شمایل کیف و کتاب آن ها هیچ شباهتی به کیف و کتاب های کنونی نداشت، دانش آموزان قدیمی کتاب های شان را با نایلون جلد می کردند و دور آن ها کش می بستند تا نیفتند. سر صف باید مرتب و منظم می ایستادند اگر یکی از آن ها نظم مدرسه را به هم می ریخت به شدت تنبیه می شد، پس از صف وارد کلاس می شدند. هنوز هم بوی آن میز و نیمکت های چوبی در مشام آن هایی است که روزی پشت آن ها نشستند و خاطرات دوران کودکی شان را ساختند. تخته سیاه کلاس جای نقاشی کشیدن دانش آموزانی بود که شیطنت می کردند و قبل از آمدن معلم هنر خود را در معرض دید همکلاسی های شان می گذاشتند. با آمدن معلم سکوتی نفس گیر بر کلاس حاکم می شد. معلم از یکی از دانش آموزان می خواست تخته سیاه را با تخته پاک کن نمدی پاک کند و همان جا بایستد تا بتواند درس روز گذشته را از او بپرسد. در این لحظه نفس در سینه دانش آموزان حبس می شد و همیشه می ترسیدند نفر بعدی آن ها باشند.
زنگ تفریح
در زنگ های تفریح شیطنت بچه ها به اوج خود می رسید. دانش آموزان با دوستان همکلاسی شان یک بازی گروهی را در زنگ تفریح تجربه می کردند. گاهی هم از جیب شان تنقلاتی مانند گردو، کشمش، مویز و برگه های زردآلو را در می آوردند و می خوردند. زنگ آخر که نواخته می شد سر از پا نمی شناختند و راهی خانه می شدند و بی آن که اتاقی مستقل برای خودشان داشته باشند در گوشه ای از همان اتاق های پنجدری درس های شان را می خواندند تا آینده شان را روشن تر بسازند.
«سلیمان بهروز» یکی از شهروندان کهنسالی است که 76 سال سن دارد، او درباره خاطرات مدرسه خود می گوید: آن موقع ها که بچه ها به مکتب می رفتند همه روی زمین می نشستند و معلم به آن ها می گفت برای خود زیلو یا روفرشی بیاورند. وقتی معلم وارد کلاس می شد همه باید به احترام او از جای شان بلند می شدند، زمانی هم که معلم شروع به درس دادن می کرد، باید همه حروف را همه با هم تکرار می کردند. وی ادامه می دهد: اگر یکی از بچه ها مِن و مِن می کرد یا نمی توانست درس را جواب بدهد تنبیه می شد. به گفته وی در مکتب خانه ها قرآن همراه با درس روزانه آموزش داده می شد.
این شهروند به اجباری شدن مدرسه رفتن در زمان قدیم اشاره می کند و می گوید: در قانون اساسی آن زمان آمده بود که کودکان باید از سن 7 سالگی به مدرسه بروند که برخی از مدرسه ها در آن زمان ملی بود و به صورت 2 شیفت اداره می شد. وی بیان می کند: در آن زمان مانند اکنون پوشیدن لباس فرم اجباری بود اما این اجبار بیشتر تا کلاس ششم ابتدایی وجود داشت. پارچه ای سفید را دور یقه با چند کوک وصل می کردند و آخر هفته که مادران لباس ها را می شستند آن یقه را جدا می کردند، می شستند و دوباره آن را دور یقه کوک می زدند.
بانو «مهرآذین» هم که خاطراتی از زمان قدیم دارد می گوید: دوست داشتم مانند خواهر و برادرهای بزرگ ترم به مدرسه بروم، همیشه پنهانی دفتر نقاشی و مشق آن ها را برمی داشتم و با دقت آن ها را نگاه می کردم و سعی می کردم آن چه نوشته بودند تقلید کنم تا این که نوبت مدرسه رفتن من هم رسید. وی ادامه می دهد: روز اول مدرسه بدون آن که پدر یا مادرم به مدرسه بیایند به همراه دو خواهر بزرگ ترم راهی مدرسه شدیم. به خاطر دارم در سال اول کیف نو نداشتم و مادرم کیف پارچه ای را که سال قبل برای یکی از خواهرانم دوخته بود به من داد و به مدرسه رفتم اما باز هم ذوق و شوق سر کلاس نشستن را داشتم. وی می افزاید: مدرسه های آن موقع با مدرسه های امروزی زمین تا آسمان تفاوت داشت آن موقع ها از دوربین های عکاسی و گوشی های تلفن همراه خبری نبود تا خانواده ها این لحظه را ثبت کنند و اصولا برای بیشتر آن ها این موضوع اهمیت چندانی نداشت زیرا تعداد فرزندان شان زیاد بود و برای آن ها مدرسه رفتن بچه ها تازگی نداشت اما امروزه بیشتر خانواده ها تک فرزند هستند و همه مراحل زندگی او برای والدین مهم است و می خواهند آن ها را ثبت کنند.