افشره
زنی را دیدم که برای اصلاح اشتباه ثبت به اداره ثبت احوال مراجعه کرده بود، یک ساعت زیر نگاهم بود و گاهی همراهش بودم، به اتاق ها می رفت و بیش از همه در اتاق معاون دیده می شد، سرامیک ها را می شمرد تا زمان بگذرد و شاید این اشتباه یک بار برای همیشه حل شود، اما او آمد، بیش از یک ساعت معطل شد و از همان راهی که آمده بود بازگشت.
نرده های سبز رنگ و رو رفته ای دارد، ساختمانی به قدمت یک تاریخ است، تاریخی که تولدهای زیادی را ثبت کرده و روزی مهر «باطل شده» را روی شناسنامه ها زده است. اداره کل ثبت احوال خراسان شمالی، اداره ای با تاریخ های ثبت بسیار است، تاریخ های تولد و مرگ که برای همیشه در دفتر ثبت احوال ثبت شده اند. پیرمردی با کت مشکی، شلوار راه راه و کلاه بافتنی کنار نرده های رنگ پریده ایستاده است و به داخل اداره نگاه می کند، سجل قدیمی دستش این احتمال را ایجاد می کند که کارش مربوط به تغییر شناسنامه است.
وارد محوطه بی رنگ و روی ثبت احوال که می شوی حالت همان حال ابتدای ورود را مرور می کند، حالت مثل نرده های سبز، رنگ پریده می شود.
پنج شنبه ساعت 10:20 سکوتی عجیب در محوطه این اداره کل حاکم است، سکوتی که حتی با وارد شدن به سالن اول هم شکسته نمی شود. پیش از ورود به سالن تابلوی راهنمای طبقاتی وجود دارد که ارباب رجوع را به طبقات همکف و زیر زمین راهنمایی می کند. در طبقه همکف این اداره به جز اتاق ششم یعنی اتاق صدور شناسنامه نوزاد و ثبت فوت و سالن صدور کارت شناسایی هوشمند بقیه اتاق ها خالی و درهایشان بسته است. اولین اتاق که خالی بودنش بدجور توی ذوق می زند اتاق مدیریت است، صندلی خالی و سکوتی کشدار حجم انبوه این اتاق است.
چندین ارباب رجوع آرام و بی سر و صدا در اتاق مربوط به کارهای کارت ملی نشسته اند و یک ارباب رجوع خانم هم از اتاق صدور شناسنامه نوزاد خارج می شود. اتاق مربوط به کارت ملی با وجود چند باجه و کارمندانی که پشت میزهای شان حضور دارند صحنه ای قابل تامل دارد.
فقط دو باجه درگیر انجام کارها هستند و ارباب رجوع روی صندلی منتظر انجام کارهای شان نشسته اند. برخورد کارمندان این طبقه خوب است و به سوال ها درست پاسخ می دهند، می شنوند و پاسخ می دهند. در زمانی که بیشتر ادارات از تکمیل نبودن چارت سازمانی خود می نالند به نظر می رسد این جا با کمبود نیرو مواجه نیست، دیگر از شلوغی و تجمع های بیش از اندازه ارباب رجوع خبری نیست، صندلی های خالی زیادی دیده می شوند که منتظر آمدن ارباب رجوع هستند. ورودی زیر زمین را چند پله و یک رمپ تشکیل داده است. دیدن مسیری برای رفت و آمد معلولان و ویلچر نشینان حالت را خوب می کند در روزگاری که کمتر مسیری در شهر برای عبور این افراد وجود دارد و وجود اداراتی از این دست بلادرنگ نظرت را جلب می کند. زیر زمین سالن بزرگی با دیوارهای آماده تقسیم و به اصطلاح تخصصی «پارتیشن بندی» شده است. حائل های شیشه ای بلند مرز بین کارمندان و مراجعه کنندگان است، چیزی شبیه باجه برخی بانک ها با این تفاوت که شیشه ها در این مکان بلندتر طراحی شده اند، سرهای خم شده برای صحبت با کارمندان و گاهی نشستن روی صندلی برای هم قد شدن با کارمند مورد نظر از پر تکرار ترین صحنه هایی است که در تمام مدت حضورم در این سالن دیده می شود، شیشه هایی با رد انگشتان ارباب رجوع ها، گویا سند حضور آن ها هستند. انگار ماهیت این مکان با اثر انگشت مردم پیوندی دیرینه دارد، گاهی اثر انگشت ها بر اسناد هویتی می خورد و گاهی بر شیشه ها نقش می بندد. سرامیک های ناهمگون سندی از پیوند دو دوره تاریخی جدید و قدیم است، رنگ سرامیک ها در دو بخش متفاوت است و بخشی از سرامیک ها شکسته و ترک خورده هستند، گویا همه چیز در این اداره بین تازه و نو بودن گیر کرده است.موزاییک ها در بخشی که صندلی های ارباب رجوع چیده شده تازه ولی کثیف است و در قسمتی که اتاق معاونت قرار دارد رنگ و رو رفته و کهنه و باز هم کثیف است. خانمی که از بخش صدور شناسنامه نوزاد بیرون آمده بود داخل اتاق معاونت حضور دارد، گویا برای حل مشکلش می رود و می آید. به بهانه پرسیدن سوالی درباره تغییر شناسنامه وارد اتاق معاونت میشوم، اتاقی که باز هم بین قدیم و جدید بلاتکلیف مانده، وسایل اتاق ترکیبی از وسایل قدیمی و جدید است.زن سوالی درباره تغییر محل تولد دخترش می پرسد و معاون نگاهی به نامه ای دارد که آن را تایپ می کند و بعد نگاهی به ساعت مدرنش می اندازد و با کمی مکث می گوید: یک ربع دیگر بیایید تا گواهی نامه تولد را از بخش بایگانی پیدا کنم. زن از اشتباهی که ثبت برایش ایجاد و ناراحتش کرده است، می نالد.
معاون ادامه می دهد: مشغول انجام کاری هستم چند دقیقه دیگر سراغ نامه تان می آیم.زن ناامید زیر لب دلخوری اش را نشان می دهد و از اتاق بیرون می رود. همراه زن از اتاق بیرون می روم انگار همراه او هستم، با او همکلام می شوم و او انگار دل پری از آن اداره کل دارد.زیر زمین با دو ستون بزرگش پر است از بنرهایی که دستور العمل تعویض شناسنامه و کارت ملی روی آن ها درج شده ، این جا هم تعداد ارباب رجوع ها خیلی زیاد نیست ولی همه روی صندلی نشسته اند و شماره ای در دست گرفته اند، بیشتر باجه ها خالی است و هر از گاهی یکی سوالی می پرسد و به باجه ای که از همه شلوغ تر است پاس داده می شود، انگار بیشتر کارهای مربوط به شناسنامه در دو باجه انجام می شود.
مردی با لباس قرمز از پشت میزش بلند می شود و چند باری در مسیر باجه ها قدم می زند، انگار خستگی یک روز کاری شاید خلوت و کسل کننده اش را این گونه رفع می کند، خانمی چایی بسیار کم رنگش را پشت باجه اش می نوشد و به ارباب رجوع نگاه می کند.برای اداره ای پر کار مانند ثبت احوال این پنج شنبه تقریبا سرد انگار روز خلوتی به حساب می آید.سرم را که بالا می برم دوربین های مداربسته زیادی را در زیرزمین می بینم. تقریبا در گوشه گوشه سالن و کنار هر باجه از این دوربین ها وجود دارد، زن و شوهر جوانی به همراه بچه شان آن جا نشسته اند و با گذشت 45 دقیقه از حضورم هنوز کارشان انجام نشده است.دختری جوان به همراه خانواده اش شناسنامه جدیدی را که در دست دارند با اشتیاق تماشا می کنند و انگار کار بزرگ آن روزشان را به سرانجام رسانده اند، ساعت 11:30 شده و هنوز خیلی ها کارشان انجام نشده است.آن خانمی که دنبال تغییر محل تولد دخترش بود دوباره به سوی اتاق معاون حرکت می کند، چند نفری هم در اتاق حضور دارند، همراه آن خانم وارد اتاق می شوم، هنوز معاون در حال تایپ نامه است، مردی با صدای تقریبا بلند می گوید: نام مادر من اولش «گ» دارد شما در شناسنامه من «ک » نوشته اید.
معاون سعی می کند توضیح دهد که اگر اشتباهی شده در گذشته بوده و شناسنامه های جدید باید بر اساس اصول خودش باشد و باید مادرش برای رفع مشکل به ثبت احوال بیاید. مرد ولی همچنان منتقد است که چگونه مادرش را از روستا به آن جا بیاورد.
معاون برای نوشتن نامه انگار تمرکز می خواهد. زن سکوت کرده است و فقط نگاه می کند. مردی دیگر مشکلش را می گوید و معاون می گوید که صبر کند تا کارش انجام شود. اتاق به سکوت فرو می رود، سکوتی به مدت 10 دقیقه.معاون پرینت نامه اش را که می گیرد می گوید:چه می خواهی؟ صدای ضعیف زن از سمت راست بلند می شود.او می گوید: آقا کار من را انجام ندادید؟
معاون نگاهی به او می اندازد و می گوید: الان باید جواب مراجعه کنندگان را بدهم برای کار شما باید به بایگانی بروم که هنوز فرصت نکرده ام. به ساعتم نگاه می کنم. این خانم یک ساعت صبر کرده بود. خانم ارباب رجوع بی صدا از اتاق بیرون می رود.توجهم به کتابچه کوچک قانون ثبت احوال روی میز معاون جلب می شود، کتابی هم سمت راستش با نام قوانین و مقررات ازدواج و طلاق جلب توجه می کند، مردی از این که خودش و همسرش مدارک شان را برای گرفتن کارت ملی داده اند ولی در سیستم ثبت نشده است گلایه می کند.معاون نگاهی به مرد می اندازد و می گوید: مطمئنی ثبت نام کردی؟ دستش به سمت اشاره گر رایانه می رود.دیگر ماندن آن جا کافی است.صدای داد و بیداد پیرزنی از روی پله ها جلب توجه می کند، سرک می کشم و متوجه می شوم با تلفن همراهش است و ربطی به کار اداری اش ندارد. سکوت زیر زمین با صدای داد و بیداد پیرزن برای دقایقی شکسته می شود.زنی که برای اصلاح اشتباه ثبت در شناسنامه فرزندش مراجعه کرده بود، با دست خالی و کار انجام نشده بی صدا از راهی که آمده است، برمی گردد. این جا اداره ای با نرده های سبز قدیمی است، بنایی که تاریخ عمر انسان ها را در خود دارد و سال هاست در این مکان جانمایی شده و همچنان کارهای ثبت تولد و وفات و دیگر امور مربوطه را انجام می دهد، اما نمی توان گفت که تصاویری که دیده می شود و صداهایی که در این اداره شنیده میشود نشان از رضایت کامل مردم دارد.