صدیقی
داستانش غم انگیز و عبرت آمیز است. بچه طلاق است و از 7 سالگی تحت آزار روحی قرار گرفت تا 25 سالگی که سر از کمپ درآورد. به گفته زن جوان، مادرش گربه هایش را بیشتر از او دوست داشت! تحقیر و آوارگی حاصل بیراهه رفتن های زن جوان است که مسبب برخی، خانواده اش و برخی خودش بود. حال در کمپ، دفتر سیاه زندگی اش را ورق می زند و آن را در گفت و گو با خبرنگار ما مرور می کند.
زندگی اش مثل پیست موتورسواری پستی و بلندی و پیچ های تند زیادی داشت و آسمان زندگی اش غبارآلود بود. بچه طلاق است و به صورت دسته جمعی با خانواده پدرش در یک خانه قدیمی زندگی می کردند.
از 7 سالگی نزد پدر و زیر کتک های عموی شیشه ای اش بزرگ شد و مثل شمع سوخت و دم نزد. مادرش به خاطر رفتارهایش از سوی پدرش رانده شد و او را طلاق داد و بعد از آن زندگی جدیدی را برای خود آغاز کرد. دختر بی پناه زیر سایه دعوای خانوادگی پدرش در وحشت و اضطراب به سر می برد و از مهر و محبت خبری نبود. تا 14 سالگی پیش مادربزرگش زندگی می کند و در این بین با پسر همسایه شان دوست و مدتی با او همراه می شود.
عمه اش به ماجرا پی می برد و بعد از آن دختر به راه کج رفته توسط پدرش به باد کتک گرفته می شود و مدام نیش و کنایه می شنود. زن جوان می گوید: مادرم برخی اوقات در راه مدرسه پنهانی از راه دور من را می دید و البته می گفت هیچ علاقه ای به من ندارد و حتی گربه هایش را بیشتر از من دوست داشت چون غیر از خوشگذرانی چیزی برایش مهم نبود.
پدرم به خاطر همین موضوع او را طلاق داد. هر چند پدرم سختگیر بود و من را کتک می زد اما محبت اش از مادرم بیشتر بود. با این که دختر 14 ساله بابت لغزش هایش از سوی خانواده تحت فشار بود اما دست از دوستی خیابانی با پسر همسایه بر نمی دارد و پنهانی این رابطه را ادامه می دهد تا این که روزی دایی پسر از زندان آزاد می شود و همراه با او سد راه دختر می شوند.
پس از درخواست پسر همسایه، دختر، دوست صمیمی اش را با حرف هایش خام و او را راضی به دوستی با یک پسر زندانی می کند. او ادامه می دهد: شب وقتی من به اتفاق همکلاسی ام در خانه مجردی دایی دوستم حاضر شدیم ورق برگشت و چهره واقعی صاحب خانه مشخص شد.
بعد از مصرف نوشیدنی های غیرمجاز از خود بیخود شدیم و دایی اش با تهدید از او خواست من را فراموش کند چون می خواست با من در ارتباط باشد. آن شب من و همکلاسی ام توسط او مورد آزار و اذیت قرار گرفتیم و روز بعد با چشمانی اشک آلود راهی خانه شدم.
مدتی از این اتفاق گذشت تا این که روزی پسر زندانی بعد از مرخصی از زندان با من تماس گرفت و این بار به جای تهدید از در محبت و ندامت وارد شد و گفت با ازدواج می خواهد بلایی را که سرم آورده جبران کند.
وقتی پدرم با پیشنهاد ازدواج ما روبه رو شد، به شدت مخالفت کرد و من که تحت تاثیر حرف های پسر خلافکار قرار گرفته بودم، جلوی پدرم ایستادم و گفتم که مرد اول و آخرم همین پسر زندانی است.
دختر در تله افتاده وقتی می بیند پدرش راضی به ازدواج شان نیست، به همراه مرد رویاهایش از خانه فرار می کند و این سرآغاز ماجراهای تلخ دیگری برای او می شود. پدر چند مرتبه دخترش را به خانه بر می گرداند اما فایده ای نداشت و دختر که دلبسته حرف های سراب گونه پسر خلافکار شده بود، از سر لجبازی به صیغه او در می آید. بعد از آن دختر می فهمد که رفتارهای شوهرش با گفته هایش تطابق ندارد و او قاچاقچی شیشه است.
سر این ماجرا دوباره لغزش می کند و لب به شیشه می زند که در دام اعتیاد هم گرفتار می شود. زن جوان دل مرده می گوید: وقتی بعد از محضر وارد خانه ای شدم که جز یک پتو و چند عدد ظرف زهوار در رفته و البته ابزار استعمال مواد چیزی در آن جا نبود، به عمق فاجعه پی بردم و متوجه شدم راه سختی در پیش دارم اما باز به خودم دلداری می دادم که خوشبخت خواهم شد. مدام توهین می شنیدم و توسط شوهر بی قید و بندم تحقیر می شدم تا این که صاحب خانه ما را به خاطر ندادن کرایه بیرون کرد.
جایی برای سکونت نداشتیم و مدام مسافر پاتوق ها بودیم. شوهرم به خاطر قاچاق مواد، قمار و دزدی زندانی شد و بعد از آن دست از پا درازتر با سرافکندگی به خانه پدرم برگشتم و با التماس و اجبار پدرم را راضی کردم سند بگذارد و شوهرم را از زندان بیرون بیاورد که همین طور هم شد. بعد از مدتی دخترم به دنیا آمد. به خاطر تامین خرج زندگی فروشندگی می کردم که روزی سر یک اتفاق دوست قبلی ام را دیدم و چون از زندگی با شوهر دزد و زندانی ام خسته شده بودم از خانه فرار کردم اما این بار بلایی بدتر از قبل سرم آمد.
بین یک عده آدم خلافکار گیر کرده بودم و در یک خانه باغ اسیر شدم و جرئت اعتراض و حتی فرار نداشتم چون آن ها به شدت خشن و بی رحم بودند.
حدود 2 ماه اسیر تعدادی مرد هوسران بودم. شوهرم به واسطه یکی از دوستان خلافکارش من را در آن خانه باغ پیدا کرد و چون اعتیاد شدید داشت و از طرفی حاضر به برگشت به زندان نبود و فراری بود، جرئت شکایت نداشت! وقتی به خانه برگشتم، شوهرم دستگیر شد.
بعد از آن در خانه عمویم زندگی کردم و چند بار با کمک خانواده راهی کمپ شدم اما بی فایده بود چون لغزش های زیادی داشتم. بعد از گذشت مدتی شوهر زن بخت برگشته از زندان آزاد می شود و زن جوان با کمک بهزیستی یک خانه برای خودش اجاره می کند.
زن جوان بعد از چند ماه بچه اش را نزد خودش می برد تا در کنار شوهر خلافکارش زندگی ساده ای را شروع کند.
هنوز چند ماه از چشیدن طعم خوشبختی زیر یک سقف نگذشته بود که دوباره به خاطر رفیق بازی و قمار شوهرش توسط صاحب خانه رانده می شوند و بعد از آن شوهرش به خاطر سرقت سر از زندان در می آورد.
بعد از آن اتفاق زن جوان به ناچار دخترش را به یک مرکز دولتی می سپارد تا حداقل در آن جا آرامش داشته باشد. پس از آوارگی، زن جوان راهی یک پاتوق می شود و با تکدی گری و جمع کردن ضایعات هزینه مواد و زندگی اش را تامین می کند. زن جوان تعریف می کند: 3 سال آواره کوچه و خیابان بودم تا این که شبی در یکی از پاتوق ها دستگیر شدم و من را به کمپ آوردند و اکنون بیش از 3 سال است که دخترم را ندیده ام و دوست ندارم به خاطر وضعیت ام او را ببینم.