گفت و گو با یک سارق زندانی
تعداد بازدید : 191
ترفند سارقان برای خالی کردن خانه ها
صدیقی- طلاق پدر و مادرش زندگی پسر را دگرگون کرد. پشیمانی از چهره اش می بارد و جواب رد مادر به عمویش برای ازدواج او را وارد بحران کرد. پسر جوان بعد از این اتفاق از سوی پدربزرگش مورد غضب قرار گرفت و آواره و راهی پاتوق ها شد. مادرش زندگی جدیدی را با مرد دیگری در پیش گرفت و پسر آواره به مواد پناه برد تا غم هایش او را آزار ندهند. طلب پسر از دوستش او را به سمت سرقت کشاند و در نهایت همدم میله های زندان شد. در ادامه گفت و گوی خبرنگار ما را با زندانی 25 ساله می خوانید.
به چه جرمی زندانی شدی؟
به جرم دست درازی به اموال مردم دستبند قانون بر دستانم نشست.
آیا سابقه کیفری و اعتیاد داری؟
سابقه ندارم اما اعتیاد دارم. از نوجوانی در دام اعتیاد گرفتار شدم.
چه شد به سمت اعتیاد رفتی؟
من بچه طلاق بودم و از کودکی مهر و محبتی از خانواده ندیدم. پدرم دنبال خوشگذرانی بود و مادرم با صدقه سری پدر بزرگم به زور چرخ زندگی من و خواهرم را می چرخاند. پس از طلاق پدر و مادرم تا زمانی که با مادرم در خانه پدربزرگم زندگی می کردم اهل رفیق بازی و دود نبودم اما اختلاف از زمانی شروع شد که پدربزرگم درخواست نامعقولی از مادرم کرد. در واقع پدربزرگم از مادرم می خواست به عقد پسر بزرگ ترش در بیاید اما مادرم به شدت با این قضیه مخالفت کرد چون عمویم را مانند پدرم فردی بی مسئولیت و خوشگذران می دانست. وقتی دعوا سر ازدواج مادرم بالا گرفت و او به هیچ وجه زیر بار این کار نرفت، پدربزرگم سر لجبازی ما را از خانه اش بیرون کرد و آواره شدیم. مادرم بعد از مدتی ازدواج کرد اما من بی مکان و تنها و بعد از خرابه نشینی راهی خانه های تیمی شدم. به خاطر زباله گردی و فروش ضایعات با دوستان ناباب زیادی آشنا شدم و بعد از آن برای رهایی از تنهایی و کسب آرامش به خیال این که مواد تنها راه است به آن دل بستم و در منجلاب اعتیاد غرق شدم.
پدر بزرگت کمکی به تو نکرد؟
نه، از من و پدرم متنفر بود و مدام می گفت من جا پای پدر بی مسئولیت ام گذاشته ام. البته بیشتر به خاطر ازدواج نکردن مادرم با عمویم من را مقصر می دانست چون از عمویم خوشم نمی آمد و با این ازدواج به شدت مخالف بودم. اگر پدربزرگم ما را از خانه اش بیرون نمی کرد این همه مصیبت سرمان نمی آمد چون وضع مالی اش خوب بود و به راحتی از عهده تامین مخارج زندگی ما بر می آمد.
چطور شد دست به سرقت زدی؟
همه چیز از آشنایی در یک پاتوق شروع شد. شبی در حال استعمال مواد بودم، یکی از هم سن و سال هایم که حدود 20 سال داشت، از من درخواست کمک کرد. چون نشئه بودم، نقش آدم بامعرفت را بازی کردم و پولی را که از پدرم گرفته بودم به او قرض دادم، سر این اتفاق وارد دزدی شدم. دوست معتادم هر بار پرداخت بدهی اش را به بهانه های واهی به تاخیر می انداخت و از من می خواست به او مهلت بدهم تا این که یک شب به جای طلب ام یک قالیچه به من داد و گفت هدیه او بابت تشکر از من است. وقتی خوب قالیچه را ورانداز کردم دیدم قیمت اش خیلی بیشتر از طلب من است، متعجب از او سوال کردم ماجرا از چه قرار است؟ جواب داد که او با یکی، 2 نفر دیگر در کار سرقت از خانه های مردم هستند و اگر مایل باشم می توانم به جای سرک کشیدن داخل سطل و تحمل بوی تعفن زباله ها با آن ها همکاری کنم تا پول خوبی گیرم بیاید. وقتی دیدم از کار ضایعاتی هم راحت تر و هم درآمدش بیشتر است وسوسه شدم و پیشنهادش را قبول کردم.
چه طور خانه های خالی را شناسایی می کردید؟
روزها به بهانه خرید ضایعات و جمع کردن زباله ها در محله های با کلاس می چرخیدیم. هر بار تکه کاغذی را لای در منازل می گذاشتیم و دوباره غروب به همان محله می رفتیم و خانه هایی را که برگه لای درشان گذاشته بودیم، بررسی می کردیم. وقتی می دیدیم برگه دست نخورده است، می فهمیدیم که کسی در خانه نیست. البته دوباره اوایل شب به بهانه پرسیدن آدرس، زنگ خانه شناسایی شده را برای اطمینان از خالی بودن می زدیم و اگر کسی جواب نمی داد در یک فرصت مناسب از روی دیوار وارد حیاط و بعد از آن گاهی با شکستن قفل و گاهی هم از یک محفظه وارد خانه می شدیم و اسباب و لوازم گران قیمت از جمله قالیچه، تابلو فرش و مانیتور را به سرقت می بردیم. وسایل سرقتی را در یک خانه انبار می کردیم تا در اسرع وقت آن ها را به مالخرها بفروشیم.
چطور دستگیر شدید؟
بعد از سرقت از تعدادی خانه، صاحبان آن ها شکایت می کردند و پلیس دست به کار می شد. البته چون می دانستیم پلیس در تعقیب ماست، مدام نقشه و حتی شهر محل سرقت مان را عوض می کردیم تا شناسایی نشویم اما در نهایت با لو رفتن یک نفر، بقیه خیلی زود گیر افتادیم.
بعد از زندانی شدن، خانواده ات سراغی از تو گرفتند؟
خانواده ام از همان اول از من متنفر بودند چون من را بی مسئولیت می دانستند. پدر و مادرم از هم جدا شده بودند و از طرفی پدر بزرگم که تا 17 سالگی قیم من بود، مرا رها کرد و حتی حاضر نیست نام من را بشنود، حالا من مانده ام با ندانم کاری و قانون گریزی ام در زندان. کاش ضایعات جمع می کردم و داخل بوی متعفن زباله ها پرسه می زدم ولی حداقل آزاد بودم و شب ها بدون ترس می خوابیدم و آبرو و حیثیت ام بر باد نمی رفت. بعد از زندانی شدن گاهی اوقات مادرم خبری از من می گیرد اما کاری از دست اش بر نمی آید، باید شاکیان رضایت بدهند که این کار را نمی کنند.