ماجرای دختری که دوباره کتاب های درسی گرفت
صدیقی
به خاطر یک مشت الفاظ پوچ همکلاسی هایش خودش را در چاه تباهی انداخت. در پی دوستی خیابانی قلم و دفتر را کنار گذاشت و نی دود به دست گرفت و آینده اش را سیاه کرد.
15 سال داشت که وارد ماجراجویی خطرناکی شد تا این که بعد از گذشت 8 سال و تجربه انواع سیاهی ها دوباره در آغوش خانواده آرام گرفت. حالا تصمیم دارد از تنه خشکیده زندگی اش دوباره بالا برود تا شاخ و برگ آن را بگستراند و بعد از ازدواج برای فرزندان احتمالی اش سایه بان خوبی باشد.
سایه سر و تکیه گاهش چشم از دنیا می بندد و بعد از آن با مادرش که از کار در خانه های مردم چرخ زندگی شان را می چرخاند، زندگی می کند. اعضای خانواده اش همگی تشکیل خانواده داده اند و دختر تنها در خانه سرش گرم درس است اما در یک کل کل کورکورانه و پوچ با همکلاسی هایش وارد ماجراجویی خطرناکی می شود.
به گفته زن جوان، دوستان همکلاسی اش با جنس مخالف دوست بودند و به خاطر این موضوع که او با جنس مخالف دوست نیست مدام از سوی دوستان خیال پردازش عقب مانده و بی کلاس خطاب می شد. دختر احساسی بعد از آن تصمیم می گیرد برای خلاصی از مسخره شدن توسط همکلاسی هایش به نوعی دل به دریا بزند و با یک پسر دوست شود تا این گونه شجاعت خودش را به رخ دوستانش بکشد و از زیر بار متلک های سنگین آن ها بیرون بیاید.
بعد از افتادن دختر در باتلاق دوستی خیابانی، تا جایی پیش می رود که رفته رفته همنشینی در او اثر می کند و با تشویق دوستان هپروتی اش که می گفتند با یک پک دود کسی معتاد نشده، در دام اعتیاد گرفتار می شود. دختر محصل بعد از این اتفاق رفته رفته از مدرسه دور می شود و به موازات آن به سمت اعتیاد سوق پیدا می کند.
بعد از گذشت مدتی از این اتفاق ناگوار دختر بی تجربه به دور از چشم اعضای خانواده اش به خاطر این که مبادا اعتیادش در مدرسه رو شود ترک تحصیل می کند و هر روز به بهانه مدرسه، کوله اش را برمی دارد و سر از پاتوق درمی آورد و برای تهیه مخارج اعتیادش با کمک دوستان ناباب و فریبکارش دست به خرید و فروش مواد می زند.
زن جوان می گوید: روزها در پارک ها و بعضی از پاتوق ها ساقی گری می کردم و به دختران و پسران هم سن و سالم مواد می فروختم و شب ها هم به خانه برمی گشتم. این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی اعضای خانواده ام از موضوع باخبر شدند و به خاطر ترس از برخورد شدید آن ها از خانه فرار کردم.
بعد از این اشتباه دردناک مجبور شدم برای این که یک سرپناه داشته باشم وارد خانه های تیمی شوم و این مساوی شد با هتک حیثیت ام و بلایی که نباید، سرم آمد. دختر جوان به خاطر این که پل های پشت سرش را خراب کرده، مجبور می شود برای تامین مخارج خود تن به هر کاری بدهد و بیشتر در باتلاق تباهی فرو می رود.
آوارگی و ساقی گری دختر مدتی ادامه پیدا می کند تا این که روزی به جرم خرید و فروش مواد دستگیر و راهی زندان می شود. دختر در تله شیاطین افتاده بعد از تحمل چند ماه حبس از زندان آزاد اما از سوی خانواده اش طرد می شود و این اتفاق دوباره او را به سوی پاتوق نی به دست ها سوق می دهد.
او می گوید: زمانی که از زندان آزاد شدم اعضای خانواده ام به شدت از من متنفر بودند و حق هم داشتند چون آبروی شان را برده بودم و به اجبار این بار با تراشیدن موهایم و پوشیدن لباس گشاد پسرانه تیپ جدیدی را برای خودم دست و پا کردم تا از شر مزاحمت های آزار دهنده مردان و پسران هوس ران در امان بمانم و از طرفی کسی از افراد فامیل هم من را نشناسد.
دختر جوان بعد از تغییر قیافه و پوشیدن لباس مندرس مدتی داخل پارک ها و گوشه خیابان به توزیع مواد اقدام می کند تا خرج نشئه و خورد و خوراکش را تامین کند اما مدت زیادی پنهان کاری او دوام نمی آورد و از سوی دوستان هم پاتوقی اش جنسیت او لو می رود و دوباره آزار و اذیت هایش از سوی مردان هوس ران شروع می شود.
دختر جوان که نه راه پس دارد و نه راه پیش و از طرفی خانواده اش هم به خاطر اعمال ناشایست اش از او دل چرکین بودند به نوعی پادوی معتادان داخل پاتوق و روزگارش سیاه می شود.
دختر بی پناه مدتی همنشین افراد لاابالی می شود تا این که دوباره یک روز به اتفاق تعدادی دیگر از هم اتاقی هایش از سوی پلیس به خاطر رفتارهای هنجارشکنانه دستگیر می شود و پشت میله های زندان به انتظار آزادی می نشیند.
دختر جوان که درگیر انواع ناملایمات شده است بعد از تحمل چند ماه حبس دوباره از زندان آزاد می شود اما مثل دفعات قبل اعضای خانواده اش به خاطر رفتارهای زشتش از پذیرش او ممانعت می کنند ولی این بار یک نهاد حمایتی از خانواده اش می خواهد دست فرزند گمراه خود را بگیرند تا بیش از آن در باتلاق تباهی فرو نرود.
زن جوان و خجالت زده می گوید: بعد از این که خانواده ام من را با مکافات و تلاش مشاوران یک مرکز حمایتی قبول کردند اعتیادم را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم از بیراهه ای که قدم در آن گذاشته بودم برگردم و یک زندگی ساده اما با آبرو را در پیش بگیرم. بعد از گذشت مدتی زندگی در کنار خانواده ام به پیشنهاد آن ها به عقد موقت یک مرد که شرایطم را پذیرفته بود درآمدم تا با ازدواج با او حداقل چند صباحی روزهای خوشی را تجربه کنم اما این هم خیالی باطل بود. مدتی گذشت تا این که باردار شدم اما به خاطر شرایط بد زندگی ام و سر یک اتفاق بچه ام سقط شد.
بعد از این ماجرا شوهرم که خیلی بچه دوست داشت حاضر نشد من را به عقد دایم خود در بیاورد و بعد از پایان عقد موقت مان مرا ترک کرد. دوباره در یک جنگ دیگر با زندگی شکست خوردم اما ناامید نشدم و برخلاف دفعات قبل خانواده ام از گذشته سیاهم گذشت کردند و با حمایت آن ها تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم تا شاید دوباره روزهای نوجوانی دوران مدرسه را تجربه کنم و هوای آلوده آسمان زندگی ام را به وضع سابق برگردانم.
هر چه بود با اشتباهات دردناک و خفت بارم آینده ام را به نابودی کشاندم و به خاطر یک مشت حرف پوچ همکلاسی هایم خودم را در چاه تباهی انداختم و غیر از آه و حسرت و خسران زندگی چیزی عایدم نشد.