صدیقی
برعکس خیلی ها مشتاق دیدار پدرشان نبودند. پدر تکیه گاه آن ها و برای رسیدن به خواسته های دودی اش از هر شری گریزان نبود. پسر 16 ساله به جای مهر و محبت و نان و کباب پدرش، سیخ داغ را روی تنش حس می کرد و در جای جای بدنش هم رد آزار پدر شیشه ای اش نمایان است. به جای مدرسه رفتن و گرفتن قلم روشنابخش، ناچار سر از پاتوق درآورد و سیخ و سنجاق به دست گرفت. زندگی اش در هزار توی مشکلات گیر کرده است و اکنون به دنبال سرنوشت خود سر چهارراه ها تکدی گری می کند.
11سال داشت که به دنبال کار می گشت. برای صاحب مغازه ها پادویی می کرد تا با شندرغازی که گیرش می آمد برای خود لباس و مقداری خوراکی بخرد. پسر نوجوان حسرت خیلی چیزها را در زندگی اش کشید و به هیچ کدام از آرزوهایش نرسید. لباس، خورد و خوراک درست و از همه مهم تر مدرسه رفتن برایش به یک آرزوی دور و دراز تبدیل شد. پدرش معتاد بود و اصلاً تن به کار نمی داد و مدام مادرش را زیر مشت و لگد می گرفت تا از او پولی بگیرد و با خرید مواد تن خمیده و خمارش را راست کند.
البته به گفته پسر درد کشیده، پدرش اوایل تریاک مصرف می کرد و با کارگری و یارانه خرج زندگی شان را می داد اما زمانی که در دام شیشه افتاد دیگر اوضاع عوض شد و از خلق و خوی نرم و سر کار رفتن خبری نشد و مثل سنگ، دلش سفت و بی رحم شد.
پسرک و مادرش از دست او به خاطر اعتیادش کلافه می شوند و ناپدید شدن سایه سرشان آرزوی شان می شود تا شاید اعضای خانواده مدتی را بدون کتک و شکنجه سپری کنند.
به گفته پسر نوجوان در تله اعتیاد افتاده روزی که پدرش پی مواد شیشه می رود ترسناک و خشن می شود و بعد از آن با کوچک ترین اعتراض مادرش به شدت او را کتک می زند و برای ختم ماجرا هر بار پای پلیس به خانه باز می شود و ماجرا با تعهد پدرش برای تکرار نکردن کارهای زشتش خاتمه می یابد. مادر خانواده به ناچار قالی بافی می کند تا شکم چند بچه قد و نیم قد خود را سیر کند اما پول اندکی را هم که از راه قالی بافی به دست می آورد شوهرش با زور و کتک از وی می گیرد تا خرج موادش کند.
پسر 16 ساله می گوید: با کمک خیران محله پدرم را چندین بار در کمپ بستری کردیم اما فایده ای نداشت و او بعد از این که از کمپ خارج می شد فقط یک روز را بدون سر و صدا سپری می کرد و بعد از آن دوباره سراغ مواد می رفت و دست آخر نیز کتک زدن و داغ کردن های ما شروع می شد.
پسرک که درس خواندن و خوردن یک دل سیر غذای گرم برایش آرزو بود تصمیم می گیرد به دنبال کار برود تا شاید به آرزوهای پیش پا افتاده اش برسد. داخل پاساژها پادویی می کند تا با پولش به چیزهایی که دوست دارد، برسد اما این شندرغاز پول برای مدرسه رفتن و خرید کتاب و لباس کافی نیست و مادرش هم به زور با کار در خانه های مردم و قالی بافی فقط یک وعده غذای کافی به او و برادر کوچک ترش می دهد و بقیه پول را هم پدرش خرج نشئه خودش می کند. پدر گرفتار در لجن زار افیون برای مدتی بی خبر از همه خانه را ترک و خودش را ناپدید می کند و به دنبال مواد مدام از این سو به آن سو در خیابان ها پرسه می زند. پسر نوجوان به همراه مادر و برادر کوچک ترش نه تنها از این اتفاق ناراحت نمی شوند بلکه برعکس خوشحالی هم می کنند چون حداقل چند صباحی را بدون جنگ و جدل و کابوس سپری خواهند کرد اما این آرزوی شان زیاد دوام نمی آورد و دوباره کابوس روی خانه و دیوارشان آوار می شود و روز از نو و روزی از نو.
پسر نوجوان رنگ پریده می گوید: یک روز پدرم بی خبر از خانه خارج شد و برای مدتی خبری از او نشد. چند ماه از این ماجرا گذشت و فقط گاهی اوقات از طریق همسایه ها باخبر می شدیم که پدرم کارتن خواب شده است و زیر پل ها می خوابد. از ناپدید شدن پدرم خیلی خوشحال شدیم. با توجه به این که به ناچار ترک تحصیل کرده بودم در یک مغازه به عنوان شاگرد مشغول به کار شدم. صاحب کارم آدم دلسوزی بود و هر چند وقت یک بار چند دست لباس به من و برادر کوچک ترم می داد تا در سرما تن مان نلرزد و در شب عید آرزوی لباس نو در دل مان سنگینی نکند.
به خاطر شرایط بد زندگی مان برای فرار از فکر و خیال با دوستان هم ردیف خودم مواد مصرف می کردم تا این که خودم هم مثل پدرم معتاد شدم.
مادرم هم مثل من و برادر کوچک ترم از ناپدید شدن پدرمان خوشحال بود و آرزو می کرد هیچ وقت به خانه برنگردد. روزهای مان بدون حضور پدرم خیلی آرام می گذشت تا این که روزی مثل یک روح سرگردان دوباره از راه رسید و به زور وارد خانه شد و بدون مقدمه شروع به کتک زدن مادرم کرد و تمام وسایل خانه را به هم ریخت تا پس انداز مادرم را پیدا کند اما هرچه خانه را زیر و رو کرد موفق نشد.
بعد از آن پدرم ابتدا سیخ را داغ کرد تا من و برادرم را بسوزاند تا شاید مادرم تسلیم خواسته او شود و مادرم بالاخره با زور چوب و کمربند و سیخ داغ جای پول ها را لو داد. به خاطر سر و صدای زیاد ما و جیغ زدن های مادرم همسایه ها پلیس را خبر کردند و با آمدن آن ها توانستیم از دست پدرمان نجات پیدا کنیم.
او بعد از این همه آزار و اذیت خانواده اش به یک کمپ فرستاده و بعد از پایان این ماجرای دردناک سرپرستی پسر درد کشیده و معتاد نیز به خاطر شرایط خاص خانواده اش مدتی به یک مرکز حمایتی دولتی سپرده می شود تا زخم های جسمی و روحی اش التیام یابد.
بعد از آن مادر پسرک نوجوان به همراه پسر خردسال دیگرش خانه را ترک و مدتی خودشان را در گوشه ای از شهر پنهان می کنند و زندگی مخفیانه ای را در پیش می گیرند تا شاید روزی دوباره با عادی شدن اوضاع و بازگشت اعضای خانواده یک زندگی بدون دردسر و به دور از ترس سیخ داغ را شروع کنند.