
مشاهدات ۳ ساعته از اتاق فال و طالع بینی و یک دعای هفت خط
تعداد بازدید : 159
جوانی در جست وجوی پر مرغ سیاه
نازلی حیدرزاده
خانه به خانه می گردد، در آن ها را می زند و سراغ مرغ سیاه را می گیرد، فقط یک پر کافی است تا او را از این مخمصه نجات دهد و روزهای روشن پیش رویش باز شود اما در این روستا هم خبری نیست و گویا تمام مرغ های سیاه به آسمان پرواز کرده و بازنگشته اند.
زانوی غم بغل می گیرد و دوباره راهی حاشیه شهر می شود تا پیرمرد یک بار دیگر برایش نسخه بپیچد. او در گوشه اتاق نمورش کز کرده است و از لای در به مراجعه کنندگانی که در هوای سرد در ایوان خانه نشسته اند، نگاه می کند. چشم اش به پسر جوان که می افتد او را فرامی خواند و می گوید: «باز هم تو آمدی؟!»
پسر، سرش را پایین می اندازد با کشیدن آهی از ناموفق بودن کارش خبر و ادامه می دهد: این بار آمده ام از شما بخواهم نسخه دیگری برایم بنویسید. هر جا را گشتم پر مرغ سیاه پیدا نکردم. دیگر تحمل ندارم و می خواهم هر چه زودتر از این وضعیت خلاص شوم. اگر دیرتر بجنبم او را شوهر می دهند.
اما مرغ پیرمرد یک پا دارد و می گوید اگر دستورات او را مو به مو انجام ندهد به نتیجه نخواهد رسید. غم از دست دادن عشق از یک سو و مبلغ بالایی که به پیرمرد داده است از سوی دیگر خلق اش را تنگ کرده است، این بار راهی روستای دیگری می شود تا بتواند پر سیاهی را که برایش حیاتی است پیدا و آن را با کمی نمک، موی گربه و یک تکه کوچک چوب در قبرستان دفن کند.
چهره های مستاصل
سردردم را بهانه می کنم و نزد پیرمرد اخمو می روم. اول باید 100 هزار تومان به پسرش که در سالن نشسته است، بدهم و نوبت بگیرم. دادن شماره تماس مرحله بعدی و انتظار که ممکن است به دلیل شلوغی، ساعت ها طول بکشد. بوی چربی سوخته با خاک نم زده در هم آمیخته شده و هوای ابری و سرد زمستانی و چهره های مستاصل مراجعه کنندگان، فضای سنگینی را ایجاد کرده است؛ احساس خفگی می کنم.
بانویی نوزادش را در آغوش کشیده است و بغض اش را فرو می خورد، استرس دارد در مدتی که این جا نشسته فرزندش تشنج کند. او را بیشتر درون پتو می پیچد و فقط روزنه کوچکی را برای تنفس اش باز می گذارد چون هوای ایوان به شدت سرد است.
سرانجام نوبت او و وارد سالن می شود، بقیه مبلغ را پرداخت می کند و دوباره به ایوان می آید و به آلونکی که پیرمرد در آن جا نشسته است وارد می شود.
به حرف های این زن جوان فکر می کنم؛ پزشکان علاج درد نوزادش را نیافته بودند و آزمایش ها و داروهای مختلف نتوانسته بود جلوی تشنج او را بگیرد و حالا در این بیغوله در پی شفای اوست؟ چطور یک پیرمرد بی سواد می تواند به جای پزشک نسخه بدهد؟
کار و کاسبی داغ
زن و شوهری که لهجه خاصی دارند از گرد راه می رسند، گویا پرسان پرسان این جا را یافته اند و از این موضوع خوشحالند اما چون نوبت ها پر شده است باید 2 روز دیگر بیایند. این موضوع نشان می دهد کار و کاسبی در این مکان حسابی داغ است.بانویی که متوجه کنجکاوی من شده است، آهسته می گوید: به اصرار همسرم برای سومین بار است که به این جا مراجعه می کنم. 10 سال از زندگی مشترک مان می گذرد اما هنوز بچه دار نشده ایم.
او ادامه می دهد: دفعه اول که آمدم پیرمرد گفت یکی از اقوام که به زندگی من حسادت می کند، در خانه ما دعایی گذاشته و باعث ناباروری من شده است ولی ما در این شهر غریب هستیم و با کسی رفت و آمد نمی کنیم.
چطور یکی از اقوام به منزل ما آمده و جادو کرده است؟!
او با این وجود باز هم آمده و البته به گفته خودش هزینه ورود به خانه پیرمرد را قرض کرده است.
باران روی سقف شیروانی خانه محکم می کوبد، صدای خاصی را ایجاد کرده است و صدای مبهم پیرمرد از درون اتاق به گوش می رسد که با عصبانیت می گوید: «باید این کاغذ را در آب خیس کنی و هر وعده 10 قاشق به خورد بچه ات بدهی وگرنه دیگر این جا نیا و مزاحم من نشو، بذار بچه ات از بین بره!»
مادر جوان با چشمان اشکبار از اتاق بیرون می آید و در حالی که نوزاد را زیر بغل اش زده است، زمزمه می کند: بیماری اش کم نیست که با دادن این چیزها، اسهال هم بشود.
زیر شرشر باران از حیاط خانه بیرون می رود و به جای او چتر سیاهی که زیرش پیرزن خمیده ای است، وارد می شود.
ارواح خبیث
حالا نوبت من است که این به اصطلاح جادوگر شهر را از نزدیک ببینم، گویا به من حس خوبی ندارد و با بی حوصلگی نگاهم می کند. او مطمئن است ارواح خبیث در خانه ما رفت و آمد می کنند و باعث سردردهای مزمن من شده اند. البته یک میخ هم به درخت جلوی در منزل مان کوبیده اند تا هر روز سردردهایم بیشتر شود و اگر زود آن را پیدا و از درخت جدا نکنم تا مرز جنون پیش خواهم رفت. خنده ام می گیرد، کوچه ما اصلاً درختی ندارد که به آن میخ زده باشند!
همان طور که با من صحبت می کند، ریسمان تابیده شده ای را گره می زند و وقتی تعداد آن ها ۲۰ تا می شود، می گوید: هر روز یکی از این گره ها را روی آب در حال جوش باز کن، این کار موجب می شود هر روز یکی از این ارواح خبیث از خانه ات فرار کنند. او البته دست نوشته ای را هم می دهد که باید آن را در یک بطری آب حل کنم و به مدت یک ماه از آن بنوشم یعنی باید نهایت صرفه جویی را داشته باشم و اگر تا یک ماه دیگر سردردهایم بهتر نشد باید دوباره نزدش بیایم تا دوره درمان دیگری را شروع کنم.
دست نوشتهای که روی کاغذ زرد و کثیفی حک شده است می گیرم و پیرمردی را که پاهای نحیفاش را روی تشک دراز کرده است، ترک می کنم.پیرزن که تازه جا به جا شده و نطق اش گُل کرده است آدرسی را به دختر دانشجویی می دهد که با دوستش آمده اند و می خواهند بخت شان باز شود. پیرزن معتقد است هر یک از این افراد که به آن ها دعانویس می گویند برای کاری ساخته شده اند، یکی جای دزدی ها را نشان می دهد، دیگری برای درمان بیماری ها و بعضی ها هم کارشان در بخت گشایی خوب است.
مبالغ بالای ورودی
2 دختر دانشجو در حال حساب و کتاب کردن هستند تا ببینند آیا می توانند هزینه هر 2 را پرداخت کنند یا نه؟ اما پیرزن اصرار دارد که آن ها اشتباه آمده اند و فقط پول شان را دور می ریزند.
آدرس را از پیرزن می گیرم، با کمال تعجب این بار مکان در یکی از محله های معروف شهر است. آن جا هم داستان همین گونه است، تعداد مراجعه کنندگان زیاد و البته مبلغ ورودی بالاست. باسواد یا بی سواد، پولدار یا بی پول، بومی یا غیر بومی، همه نوع مراجعه کننده دیده می شوند که به امید حل مشکل شان به این مکان مراجعه کرده اند. برخی با آب و تاب از مشکل خود حرف می زنند و بعضی ترجیح می دهند هر چه دارند در صندوقچه دل شان حفظ کنند.
کلید را روی قفل در می چرخانم و به این گفته پیرمرد فکر می کنم که ارواح خبیث در خانه رفت و آمد دارند و شاید هنوز هم آن جا باشند و لبخندی می زنم.
همان طور که وارد خانه می شوم به پسر جوان فکر می کنم که آیا سرانجام می تواند پر مرغ سیاه را پیدا کند و به عشق اش برسد یا نه؟!