گروه حوادث
نفس هایم به شماره افتاده بود. بدنم سست و بی حال شده بود و دیگر قدرتی را در وجودم احساس نمی کردم. مواد تمام وجودم را درگیر کرده بود و اگر یک شب مواد مصرف نمی کردم خوابم نمی برد.
بدون مصرف مواد، توان صحبت کردن و غذا خوردن هم نداشتم. من یک مصرف کننده شده بودم؛ مصرف کننده ای که خانواده تشکیل داده بود و حتی فرزند داشت. در حالی درگیر این مسئله شده بودم که زندگی خوبی داشتم.
به دلیل دردی که در بدنم داشتم و فقط با قرص های مسکن آرام می شد، به مصرف مواد مخدر گرایش پیدا کردم. چندین بار این درد را با مصرف تریاک آرام کردم به طوری که ترجیح دادم به جای خوردن دارو و تزریق آمپول، مواقعی که درد دارم کمی از آن مصرف کنم تا آرام بگیرم.
این دردها ادامه داشت تا این که زمانی هم که درد نداشتم دوست داشتم مواد مصرف کنم تا به آرامش لحظه ای برسم، غافل از این که از چاله درآمده و به چاه افتاده ام. در مسیری قرار گرفته بودم که انتهای آن به ناکجاآباد ختم می شد. اصلاً مواد را نمی شناختم و نمی دانستم وقتی که مصرف می کنم چه آسیبی به من می زند.
گرفتار جادویی شده بودم که خودم هم نمی دانستم چه عواقبی دارد. این مسیری بود که با جهالت خودم انتخاب کرده بودم؛ راهی که مرا از همه عزیزانم دور کرد.
هیچ وقت فکر نمی کردم روزی من هم معتاد شوم. فکر می کردم من با دیگران فرق دارم یا تافته جدا بافته ام و این مشکل برایم به وجود نمی آید.
سال ها گذشت و من همچنان مواد مصرف می کردم. افکارم ضایع و دردهایم بیشتر شده بود.
دیگر نمی توانستم خوب فکر کنم یا به چیز درستی بیندیشم تا مرا به جایی برساند. حالا دیگر مصرف من 10 برابر شده بود. مواد دیگر حالت مسکن و آرام بخش برایم نداشت. احساس پوچی و بی ارزشی می کردم. نفس من مواد طلب می کرد و حرف عقل دیگر خریداری نداشت.
همه را در مقابل خودم می دیدم، آن ها را گناهکار و مسئول بدبختی خودم می دانستم و از همه توقع داشتم و طلبکار بودم. این شرایط حدود 10 سال ادامه داشت و مشکلات و ناهنجاری های اعتیاد را که بسیار سنگین بود با خود می کشیدم.
با خیلی ها قطع رابطه کرده و تنها شده بودم. اگر کسی زنگ خانه مان را می زد به شدت می ترسیدم.
صدای آیفون منزل که شنیده می شد می لرزیدم که مبادا کسی وارد خانه شود.
کسی را دوست نداشتم چون با همه فرق می کردم. تقریباً کسی نمی دانست که من مصرف کننده مواد هستم چون در خفا مصرف می کردم.
هر روز از خودم می پرسیدم این چه بلایی است که من درگیر آن شده ام و این چه راهی است که من ندانسته در آن افتاده ام تا این که به خودم آمدم و تصمیم گرفتم ترک کنم. اکنون 2 ماه است در مرکز ترک اعتیاد هستم و کمی به رنگ و رو آمده ام.
می دانم که راه بسیار دشواری را در پیش دارم و باید خیلی مقاوم باشم تا شاید بتوانم گوشه ای از زیان های گذشته را جبران کنم.