ماجرای مردی که برای پرداخت بدهی هایش سارق شد
تعداد بازدید : 272
آوار کاخ آرزوها بر سر مرد بلند پرواز
صدیقی
به دلیل بلندپروازی به زمین سقوط کرد. خواست از نردبان ترقی سریع بالا برود اما زیر پایش شل و داخل باتلاق تباهی گرفتار شد. رویا پرداز بود و با این دست فرمان پیش رفت تا این که در ایستگاه های مختلف پول نزول، سرقت و زندان گیر افتاد و کاخ آرزوهایش روی سرش آوار شد.
از همان کودکی به داشته هایش قانع نبود و کم طاقت بود. به گفته خودش سریع می خواست از نردبان ترقی زندگی بالا برود و آرزوهایش را بچیند. هر چقدر بزرگ تر می شود انگار بلندپروازی هایش هم قد می کشند، پدرش مدام بابت این موضوع به او گوشزد می کند که هر کاری راهی دارد و باید در این راه صبوری پیشه و پله پله حرکت کند اما پسر گوشش به این حرف ها بدهکار نیست.
مرد جوان می گوید: بالاخره بعد از اتمام تحصیلاتش شغل خوبی در یک شرکت خصوصی پیدا کردم و تمام فکر و ذهنم شد پول و خانه رویایی. برای همین ملاک ازدواجم داشتن یک همسر شاغل بود چون فکر می کردم با کمک او می توانم سریع به اهدافم برسم و به رویاهایم جامه عمل بپوشانم.
با یکی از دخترهای فامیل که شاغل بود ازدواج کردم. از همان ابتدا هر دو سخت کار می کردیم و نمی دانستم برداشتم از زندگی خوب غلط است و داشتن یک زندگی خوب فقط پول و امکانات زیاد نیست اما بی پروا بودم و برای رسیدن به آرزوهای دور و درازم بدون حساب و کتاب وام های سنگین می گرفتم تا کارهایم را سریع پیش ببرم.
هنوز قسط اول وامم را نداده بودم که به فکر وام دوم و سوم می افتادم و با همین دست فرمان پیش می رفتم. کمرم زیر سنگینی بدهی ها خم شد و بعد از گذشت مدتی بدهی زیادی بالا آوردم و نمی دانستم چه کار کنم.
مرد طمع کار و عجول که طاقت دیر رسیدن به آرزوهایش را نداشت دست به کار خطرناک دیگری می زند و به پیشنهاد یکی از دوستان ناخلف اش پول نزول می گیرد تا از مخمصه ای که خود مسبب آن بود نجات پیدا کند اما با پای خود وارد باتلاقی دیگر می شود که هر لحظه او را در اعماق خودش فرو می برد و روز به روز بر تعداد صفرهای بدهی اش می افزاید.
پسر در تله طمع افتاده نه راه پس دارد و نه راه پیش و به گفته خودش در بن بست گیر می افتد و از طرفی غرورش به او اجازه نمی دهد از کسی کمک بگیرد.
مدام با افکارش کلنجار می رود و سر این اتفاق در محل کارش با همکاران و ارباب رجوعان درگیر می شود و از مسئولان کارت زرد می گیرد. همسر مرد جوان خبر ندارد که شوهرش در چه مخمصه ای گیر افتاده است.
او می گوید: همسرم باردار بود و می ترسیدم چیزی در این باره به او بگویم که حالش بد شود و برای بچه اتفاقی بیفتد. او با هزار امید و آرزو قدم در خانه من گذاشته بود و رویاهای قشنگی برای زندگی و فرزندمان در سر داشت.
بعد از آن ماجرا اعصابی برایم نمانده بود چون مدام از سوی بانک ها به خصوص ضامن هایم تحت فشار بودم. مدتی از محل کارم مرخصی گرفتم تا کسی پی به ماجرا نبرد. بدتر از همه شخصی که پول نزول از او گرفته بودم هر روز پیغام تهدید آمیز برایم می فرستاد تا این که یک روز در غیاب همسرم خانه را در قبال طلب اش به او دادم تا حداقل از دست او و نوچه هایش خلاص شوم.
همسرم در فکر خریدن سیسمونی و چیدن اتاق مسافر در راه مان بود و خبر نداشت من آرزوهایش را بر باد داده ام. مدتی فکرم درگیر بود و به دنبال راه چاره بودم تا این که دوباره به پیشنهاد یکی از دوستان نابابم در تله ای دیگر افتادم.
دوستم که یک سابقه دار بود به من گفت تنها راه نجاتم همراهی اوست و اگر دیر بجنبم زندان در انتظارم است. اول خیلی ترسیدم و جا زدم چون تا آن روز حتی از بالا رفتن از دیوار خانه خودم هم خجالت می کشیدم چه برسد به این که از دیوار خانه مردم بالا بروم. آن قدر تحت فشار بودم و از زندان می ترسیدم و از طرفی دوست سارقم با جملات گمراه کننده اش مغزم را شست و شو داد که تا به خودم آمدم دیدم نیمه شب روی دیوار خانه مردم هستم. قبل از شروع کارمان به پیشنهاد دوست نابابم کمی مواد مصرف کردیم تا در خیال مان جسورتر شویم. نیمه شب بود که با دوستم وارد یک خانه مسکونی خالی و بعد از سرقت مقداری لوازم در حین خارج شدن از ساختمان توسط چند همسایه شناسایی شدیم و قبل از این که بتوانیم فرار کنیم در دام آن ها گرفتار شدیم.
خیلی زود دستبند قانون بر دستان مان نشست و کاخ آرزوهایم روی سرم آوار شد. بعد از آن که مرد جوان سر از زندان در می آورد همسرش دچار شوک می شود و بعد از آن بچه را سقط می کند. همسرش وقتی متوجه حقیقت های دیگر ماجرا (پول نزول و بدهکاری) می شود راهی دادگاه خانواده می شود تا از شوهرش که آبرویی برای او و خانواده اش باقی نگذاشته بود جدا شود و زندگی جدیدی را در پیش بگیرد.
مرد جوان بعد از مدتی از زندان آزاد می شود اما چیزی از زندگی مشترکش باقی نمانده است. همسرش بعد از مدتی کشمکش از او جدا می شود و او می ماند با یک دنیا حسرت و سرافکندگی. مرد جوان می گوید: اصلاً فکر نمی کردم که روزی کارم به زندان و سرقت بکشد اما با طمع ورزی و بلند پروازی زندگی ام را بر باد دادم و الان خانه، اعتبار و شغلی برایم باقی نمانده است و از همه جا رانده و از همه جا مانده شده ام.