از کارمندی تا حکمرانی در جاده ها با دست فرمان خلاف
تعداد بازدید : 224
خیال بافی از پشت میز تا میلههای زندان
صدیقی
چراغ قرمزهای زیادی را در زندگی اش پشت سر گذاشته و عبرتی هم در کار نبوده است. مرد زندانی حتی زمان گذراندن دوران حبس اش از فکر قانون گریزی بیرون نیامد و مدام بر طبل بیراهه رفتن اش می کوبید تا این که زندگی اش را به صخره طمع و حرص کوبید و از هم گسست.
بعد از آن، همسر و فرزندانش از او دل کندند و دنبال سرنوشت خودشان رفتند. مرد زندانی که گویا رمقی برایش نمانده و غبار پیری بر سر و صورتش نشسته، پشت میله ها چرتکه پرداخت تاوان خلاف هایش را به دست گرفته است و به امید آزادی، روزهای محکومیت اش را حساب می کند.
سال هاست که در کنج زندان روزهایش را به امید آزادی سپری می کند. به گفته خودش، مدام به عاقبت کارش می اندیشد و با خود نجوا می کند که آیا بیراهه رفتن هایش ارزش آن را داشت که بهترین سال های زندگی و عمرش در راه خلاف تلف شود؟ مرد زندانی می گوید: کارمند یک نهاد دولتی بودم و به قول معروف برای خودم برو و بیایی داشتم.
هر چقدر زندگی ام به سمت آسایش می رفت انگار خوشی زیر دلم می زد و هر بار در محل کارم دعوایی به راه می انداختم و با همکاران بدرفتاری می کردم و بدتر از همه مقررات را زیر پا می گذاشتم. بی طاقت و از کارهای یکنواخت اداری خسته شده بودم و دلم می خواست کار آزاد داشته باشم تا از یکنواختی خلاص شوم. الان وقتی به آن روزها می اندیشم به شدت از خودم تنفر پیدا می کنم که به خاطر افکار پوچ و البته دوست ناباب خودم را داخل گودال تباهی انداختم. مرد جوان با ادامه بی نظمی ها و بدخلقی هایش در محل کار به نوعی صبر همه را لبریز می کند تا این که مدیران با بستن پرونده کاری اش او را از اداره اخراج می کنند. اوایل خیلی به ماجرای اخراجش فکر نمی کند چون گمان می کند همچون پرنده ای است که از قفس آزاد شده و زمانش رسیده است که به رویاهایش جامه عمل بپوشاند. او بعد از مدتی بیکاری به سراغ یکی از دوستانش که صاحب یک کامیون بود می رود و ابتدا خیال می کند دوستش او را برای اخراج از محل کارش سرزنش خواهد کرد اما غافلگیر می شود چون دوستش برعکس از این کارش استقبال و او را تحسین می کند و می گوید که لیاقتش بیش از این هاست.
او با لحنی پر از افسوس اظهار می کند: وقتی به دوستم گفتم برایم کاری دست و پا کند سریع حرفم را قطع کرد و رو به من گفت اصلاً نگران نباش چون خودم به یک راننده نیاز دارم و کاری می کنم تا در مدت زمانی که برایم کار می کنی یک زندگی رویایی برای خودت بسازی و به خانواده ات ثابت کنی اخراجت از اداره اشتباه نبوده، برعکس کار درستی بوده است. مدتی گذشت تا این که به عنوان کمک راننده شروع به کار کردم و مدام از یک نقطه به نقطه دیگر می رفتم و برای آینده ام نقشه ها در سرم می پروراندم.
مرد جوان و رویاپرداز، مدتی از رانندگی اش در جاده ها می گذرد و در این مدت صاحب کامیون مواد مصرف و به او هم پیشنهاد می کند برای تحمل غم دوری از خانواده و همچنین خستگی جاده های بی روح، مواد مصرف کند. کم کم مرد طمعکار تحت تاثیر حرف های صاحبکارش لب به مواد می زند و به گمانش او از سر دوستی این پیشنهاد را می دهد.
چند ماهی با این دست فرمان پیش می رود تا به اصطلاح خودش را با دود سرپا نگه دارد. مرد جوان که به قول خودش جاده ها را اسیر و مطیع دست فرمان خود کرده است با جلب اعتماد صاحب کامیون تنهایی پشت فرمان می نشیند تا در جاده ها حکمرانی کند.
او می گوید: بعد از این که در رانندگی مهارت زیادی پیدا کردم روزی پای بساط مواد، صاحبکارم با مقدمه چینی و صحبت از درآمد میلیونی کم کم من را با کلمات وسوسه کننده آماده ورود به کار خطرناک قاچاق کرد. بعد از دادن پیشنهاد وقتی دید به فکر فرو رفته ام قول داد اگر با او همکاری کنم زندگی هر دوی مان زیر و رو شود. دوستم مدام به من می گفت فقط باید به او اعتماد کنم و پشت فرمان بنشینم تا او نقشه اش را عملی کند، من که نمی توانستم روی حرفش حرف بزنم پیشنهادش را قبول کردم. بعد از مدتی صاحبکارم با مهارت مواد را در ماشین جاسازی کرد و گفت کسی نمی تواند آن را پیدا کند اما این ها خیال واهی بیش نبود. بار اول بعد از جاسازی مواد به سمت مقصد راه افتادیم و با رساندن محموله به دست خریدار پول خوبی گیرمان آمد. انگار بعد از آن پول باد آورده زیر زبان مان مزه کرد که هر بار تصمیم می گرفتیم مقدار مواد را زیاد کنیم. این کار دو سرباخت ما مدتی ادامه پیدا کرد تا این که روزی بعد از جاسازی مقدار زیادی مواد صنعتی مانند دفعات قبل با خوشحالی به سمت مقصد به راه افتادیم.
طی مسیر در خیالاتم نقشه می کشیدم که بعد از گرفتن پول مواد برای خودم یک کامیون بخرم و آقای خودم باشم. با همین افکار پوچ پشت فرمان بر پدال گاز می فشردم تا زودتر به مقصد برسیم. بعد از پشت سر گذاشتن چند ایست و بازرسی بالاخره مأموران دقیق شدند و دست مان رو شد و من از بلندای آرزوهایم به پایین سقوط کردم. تا به خودم آمدم دیدم پشت میله های زندان هستم و به جای اسکناس های باد آورده باید روزهای حبس ام را بشمارم. من برای قاچاق مواد صنعتی به حبس ابد محکوم شدم. بعد از این اتفاق، تار و پود زندگی مرد زندانی از هم می پاشد و همسر و فرزندانش بعد از گذشت مدتی از او ناامید می شوند و رهایش می کنند و هر کدام دنبال سرنوشت خودشان می روند.
اما این پایان ماجرا نیست، مرد زندانی با سپری کردن سال های زیادی از عمرش پشت میله های زندان نه تنها عبرت نمی گیرد برعکس زمان مرخصی گرفتن از زندان هر بار قانون را زیر پا می گذارد و به جا به جایی مواد اقدام می کند و مدام با ادامه کارهایش بر مجازاتش افزوده می شود. او با چشمانی خیس و عرق سرد پشیمانی بر پیشانی اش می گوید: به خاطر تکرار خطاهایم در زمان مرخصی گرفتن از زندان، هر بار بر مجازاتم اضافه می شد تا جایی که دیگر شمارش از دستم در رفته است و نمی دانم باید چند سال دیگر در زندان بمانم تا دوباره رنگ آزادی را ببینم.