صدیقی
«چه روزهای درخشانی داشتم و سرم را مدام بین فامیل بالا نگه می داشتم اما حالا از فرط شرمندگی، سرافکنده ام. اعتبار و از همه مهم تر وجدان کاری ام را زیر پا گذاشتم و با کبریت اعتیاد و طمع، آتش به خرمن زندگی ام زدم و آن را خاکستر کردم». این ها بخشی از صحبت های یک کارمند اخراجی است که به خاطر اعتیاد سر از کمپ در آورده است.
به گفته خودش سقوط آزاد داشت و با سر در چاه طمع سقوط کرد و با گرفتن رشوه از اعتبار ساقط شد. کارمند است و به گفته خودش روزگاری به واسطه جایگاه شغلی که داشت سری در سرها درآورد اما در یک بزنگاه به خاطر حرص و وسوسه و خوردن مال نامشروع تیشه به آبرویش زد. مرد جوان می گوید: «چه روزهای درخشانی داشتم و سرم را مدام بین فامیل بالا نگه می داشتم اما حالا از فرط شرمندگی مدام سرافکنده هستم. اعتبار و از همه مهم تر وجدان کاری ام را زیر پا گذاشتم و با کبریت اعتیاد و طمع، آتش به خرمن زندگی ام زدم و آن را خاکستر کردم».
بعد از ازدواج مرد جوان وارد یک نهاد دولتی شد و البته با پشتکار و از همه مهم تر صداقتش پله های ترقی را چند تا یکی پیمود تا این که بر صندلی مدیریت بخشی از اداره تکیه زد.
بعد از گمارده شدن در پستی نسبتاً حساس رفته رفته از سوی دوستان ناخلف اش به سمت جاده خاکی هدایت شد. برخی دوستان و فامیل طمع کارش برای این که او را راحت شکار کنند ابتدا او را وارد دورهمی های دودی خودشان کردند تا با آلوده کردنش بر ذهن و رفتار او مسلط شوند و فرمان مدیریتی او را به سمت منافع نامشروع خود بچرخانند. مدیر دیروز و مرد سرافکنده امروز با افسوس می گوید: «بعد از این که مدیر یک قسمت از اداره شدم نگاه اطرافیانم بر من زوم شد و با تعریف و تمجیدهای خیالی آن ها مدام باد به غبغب ام می افتاد و خودم را بالاتر از همه فرض می کردم.
بعد از آن از طرف فامیل و برخی دوستان به مهمانی دعوت می شدم و با بفرما بفرمای آن ها در بالای مجلس می نشستم و چند دود هوا می کردم. اصلاً خبر نداشتم که همین دوستان چاپلوسم که مرا در بالای مجلس می نشانند روزی مرا زمین خواهند زد تا مضحکه عام و خاص شوم». جوان مغرور که جایگاه شغلی اش او را هوایی کرده بود رفته رفته در دام اعتیاد دوستانش گرفتار می شود و کارت زرد اول را در زندگی اش دریافت می کند. با اعتیاد مدیر جوان کمکم دوستانش زیر پای او می نشینند که چرا از موقعیتکاری و اجتماعی اش به نفع خودش استفاده نمی کند تا ره صد ساله را یک شبه بپیماید؟
وسوسه مال اندوزی او را قلقلک می دهد اما هنوز وجدان کاری اش بر طمع اش غالب است و پیشنهاد دوستان نابابش را رد می کند ولی این پایان ماجرا نیست و رفته رفته اعتیاد او به ویژه در محل کارش بر سر زبان ها می افتد و به خاطر همین چند بار از سوی اداره مربوط اخطار منع استعمال دخانیات می گیرد اما مرد جوان به واسطه دوستان ناخلف اش در غبار دود گم می شود و با همان دست فرمان پیش می رود.
پس از این قضایا مدتی بعد این بار از سوی برخی افراد فامیل مورد سرزنش قرار می گیرد که چه کسی از راه درست به جایی رسیده که او برسد پس تا فرصت هست باید دست بجنباند چون معلوم نیست چند صباحی دیگر او در چنین جایگاهی باشد. او کم کم به فکر فرو می رود و فریب حرف های پوچ و ناصواب افراد فامیل را می خورد و با مقایسه کردن زندگی پر زرق و برق برخی مدیران دیگر در دام طمع می افتد. او می گوید: «وقتی مدام طعنه فامیل و دوستانم را می شنیدم که عرضه استفاده از موقعیت کاری ام را به نفع خودم ندارم هر بار پایم شل می شد تا این که با اوج گرفتن اعتیادم در عوض نادیده گرفتن برخی کارهای غیرقانونی شروع به گرفتن رشوه کردم و همین باعث شد در چاه ذلت بیفتم». دوستان ناخلف اش زمانی که او را سوار قطار طمع کردند آن را با رشوه دادن سرعت بخشیدند تا در ازای خوش خدمتی از قبل مدیر به نان و نوایی برسند. قطار اعتیاد مدیر طمع کار سرعت می گیرد و با مشاوره غلط دوستانش سوخت موادش را از سنتی به صنعتی تغییر می دهد تا این که سر این ماجرا با رفتارهای غیر طبیعی اش شک مدیران اداره را برمی انگیزد و آن ها در کمین می نشینند تا او را به دام بیندازند.
مرد جوان که سرش را مثل کبک زیر برف فرو برده بود اصلاً فکرش را نمی کرد که زیر ذره بین عدالت قرار گیرد و اعمالش رصد شود. با اوج گرفتن اعتیادش برای جبران هزینه های زیاد مواد به گرفتن رشوه از برخی افراد معلوم الحال روی می آورد تا این که ماه از پشت ابر بیرون می آید.
مرد جوان که چهره اش به واسطه مواد چین و چروک برداشته است، می گوید: «زمانی که با زیاده خواهی و گرفتن رشوه مدام به خوشگذرانی همراه با دوستانم می پرداختم نمی دانستم که با دست خودم دارم آتش به زندگی ام می زنم. این ماجرا مدتی ادامه داشت تا این که به خاطر اعتیاد و از همه بدتر رشوه گرفتن دستم در اداره رو شد.
دوستانی که روزی مدام به تعریف و تمجید من مشغول بودند چاه برایم کندند و روزی حین گرفتن رشوه مرا لو دادند». بعد از این اتفاق خیلی زود دستبند قانون بر دستان مدیر ناخلف قفل می شود و او از عرش به فرش می افتد. او از محل کار اخراج و بعد از آن راهی کمپ می شود.
از طرفی دیگر همسرش با بالا کشیدن خانه و اموالش از او جدا می شود و به دنبال راه خودش می رود. او دستی به چشمان خیس اش می کشد و ادامه می دهد: «این حال و روز آدمی است که طمع می کند و به داشته هایش قانع نیست. حالا من مانده ام با یک دنیا حسرت.
از یک طرف نه اعتباری و نه آبرویی برایم مانده و از طرفی دیگر خانواده ام از هم پاشیده و دیگر چیزی به جز روسیاهی برایم باقی نمانده است».