گروه اجتماعی
از درد به خود می پیچد، با این که تازه از زیر سرم بیرون آمده اما همچنان احساس درد دارد و گیج و منگ است. خود را به کلینیک می رساند. آرام خود را در عرض خیابان می کشد و راه می رود. صدای درخواست های مردی که با تلفن حرف می زند و از مخاطب پشت خط درخواست کمک می کند، او را به خود می آورد ناخواسته گوش هایش تیز تر می شود، مرد با التماس می گوید دخترش را به تازگی از شیمی درمانی آورده است و 200 هزار تومان برای خرید داروهایش کم دارد، عجز و لابه مرد تمامی ندارد و مانند خنجری بر دل زن بیمار فرو می شود، لحظه ای مکث می کند اما باز به راه می افتد دوباره صدای مرد را از پشت سرش می شنود، او همچنان با التماس می خواهد مبلغی برای تهیه داروها به او بدهد و از او برای بازگرداندنش مهلت می خواهد، وقتی مرد التماس می کند ناخودآگاه گریه اش می گیرد و این بار با صدایی لرزان بیان می کند آه در بساط ندارد و اگر او کمک نکند دیگر نمی داند باید به چه فردی رو بیندازد تا بتواند مقداری پول تهیه کند. قلب زن از این همه التماس و خواهش مرد می گیرد، در دلش آرزو می کند کاش الان به مقدار کافی پول نقد در دست داشت تا می توانست مرد ناامید را خوشحال کند. آرام دست در کیف اش می برد تا ببیند چقدر پول دارد، وجه نقدش کمتر از چیزی است که مرد لازم دارد اما همان را در دست مچاله می کند و به آرامی به پشت بر می گردد تا به او بدهد، مرد که در حال پاک کردن اشک هایش است، با نزدیک آمدن زن می ایستد، زن با شرمندگی نگاهی به او می اندازد و می گوید: «بیشتر از این در دستم نداشتم و گرنه حتماً کمک می کردم، امیدوارم حال دخترتان هر چه زودتر خوب شود».چشمان مرد از خوشحالی برق می زند، از زن تشکر می کند و کمی از مشکلات مالی اش برای تامین هزینه های درمان دخترش می گوید. زن با ناراحتی از او خداحافظی و دردش را فراموش می کند.طی راه یک لحظه هم از فکر مرد، سختی هایش و بیماری آن دختر غافل نمی شود و مدام تا چند روز جلوی چشم اش هستند. این ماجرا و گرفتاری های آن مرد را برای دوستانش روایت می کند و آن ها اظهار تاسف می کنند.دیری نمی پاید که این ماجرا برای یکی دیگر از دوستانش تکرار می شود. او که در محدوده چهارراه امیریه تا مخابرات بجنورد مشغول پیاده روی و تماشای مغازه هاست ناگهان با همان ماجرایی که چندی پیش دوستش تعریف کرده بود، رو به رو می شود. او هم صدای مردی را می شنود که از بیماری و هزینه های سنگین درمان دخترش می نالد و به گفته خودش لنگ صد هزار تومان است. راه می رود و با تلفن همراهش حرف می زند، از وضع اسفناک زندگی اش نالان است، زن می شنود که مرد می گوید دیگر از این وضعیت خسته شده ام و می خواهم خودم را از بین ببرم اما دلم به دختر بیمارم می سوزد و اگر نباشم چه فردی می تواند هزینه های درمان او را تامین کند؟ زن که با شنیدن این حرف ها طاقت نمی آورد همان جا خود را به نزدیک ترین عابر بانک می رساند و 150 هزار تومان به مرد می دهد، مرد بهت زده به او نگاه می کند، زن چیزی نمی گوید و می رود و حالا سال ها از نقل قول این ماجرا گذشته است...
چند روز قبل در محدوده خیابان طالقانی غربی در حال عبور بودم که صدای مردی جوان و لاغر اندام مرا به خود آورد، تلفن در دست داشت و به آن فردی که پشت خط بود، می گفت: «بین زمین و آسمان معلق هستم، دیگر بریده ام تازه دخترم را از شیمی درمانی آورده ام، 074 هزار تومان پول داده ام ولی 021 هزار تومان آن باقی مانده است، اگر خودت نداری، از پدر زنت برایم پول جور کن»، او نشانی محلی را که تلفن صحبت می کرد به دوستش می دهد و می گوید پول را آن جا به دستش برساند.با شنیدن این حرف ناخودآگاه فکرم به سمت او می رود و در دلم می گویم بنده خدا در این شرایط اقتصادی بد چه باید بکند و در دل آرزو کردم خدا دخترش را هر چه زودتر شفا دهد. همین طور که به مسیرم ادامه می دادم احساس کردم مرد جوان دنبالم می آید، لحظه ای تردید کردم و روایتی که حدود 2 سال پیش از این گونه کلاهبرداری ها شنیده بودم یادم آمد اما نمی خواستم احساس همدلی که با او داشتم مخدوش و به چیزی شک کنم اما حسی در من می گفت این ادبیات آشناست و نباید گول او را بخورم، مسیرم را به سمت دیگر عوض کردم، لحظه ای مقابل عابر بانک ایستادم، دیدم مرد جوان در همان حوالی توقف کرد، دوباره به همان سوی خیابان بازگشتم، او همراهم آمد، دوباره همان حرف ها را این بار بلندتر ادا کرد، دیگر مطمئن شدم این همان مرد یا مردی شبیه به آن کلاهبردار قبلی است که با دستاویز قرار دادن فرزندش یا فرزند کذایی اش قصد دارد احساسات مردم به ویژه بانوان را جریحه دار کند و پول درآورد. من می رفتم و او همچنان تلفن به دست تا چهارراه بعدی همراهی ام می کرد و با نگاه های گاه و بیگاه من گویا بو برده بود شک کرده ام و دیگر به مسیرش ادامه نداد.پس از نیم ساعت که در حال بازگشت بودم، دوباره همان مرد را در مکان قبلی دیدم، انگار طعمه ای نیافته بود و دوباره شانسش را امتحان کرد و دنبالم راه افتاد و همان حرف ها تکرار شد، این بار به دوستش گفت من یک ساعت است این جا هستم زودتر پول را بیاور، دخترم را شیمی درمانی کرده ام، 021 هزار تومان پول لازم دارم...
بی اعتنا به حرف هایش به محل کارم بازگشتم و موضوع را با یکی از همکارانم در میان گذاشتم او خواست این فرد را ببیند تا شاید بتوانیم او را تحویل قانون بدهیم، به سر چهارراه که رسیدیم، رفته بود همکارم از پیدا کردنش ناامید شده بود اما من جایش را خوب بلد بودم، راه افتادیم و 200 متر بالاتر او را یافتیم، ما را دید، من ماندم و همکارم رفت ولی با نزدیک شدن او انگار احساس خطر کرده بود و به فاصله چشم بر هم زدنی از آن جا دور شد.او رفت و ناپدید شد و معلوم نیست فردا چه افرادی طعمه اش می شوند و چگونه با احساسات مردم بازی می کند.