صدیقی
همه چیز از یک سانحه شروع شد. درد زیادی داشت تا این که خانواده اش برای او نسخه پیچیدند؛ نسخه ای که او را به درد بزرگ تری دچار کرد. اما این پایان کار نبود و اتفاقات بعدی یکی یکی زندگی مرد مصدوم را در سراشیبی سقوط قرار داد، سوداگری مرگ، کمپ اعتیاد و زندگی پشت میله های زندان مصیبت هایی بودند که یکی پس از دیگری زندگی اش را تحت تأثیر قرار دادند تا این که خانواده اش از هم پاشید. حالا بعد از گذراندن دوران حبس این بار برای خلاص شدن از شر اهریمن افیونی با سپر زرهی دخترش به جنگ او رفته تا خودش را آزاد کند و به سوی دلبندش برود. در ادامه داستان مرد جوان را می خوانید.
شغل ات چه بود، آیا متاهل هستی؟
کابینت ساز و متاهل بودم اما از زنم جدا شدم. در واقع او از من طلاق گرفت و با تنها دخترم دنبال زندگی اش رفت.
به چه جرمی و چند سال حبس کشیدی؟
نزدیک به4 سال برای قاچاق مواد مخدر در بند بودم. بعد از گذراندن دوران حبس و پرداخت جریمه الان چند ماهی است آزاد شده ام.
چطور قاچاقچی مواد شدی؟
به خاطر اعتیاد، طمع و از همه مهم تر ترک همسرم بود. بعد از ترک همسرم تنها شدم و همین باعث شد دوستان ناباب اطرافم پرسه بزنند و من را وارد منجلاب مواد کنند.
چرا بعد از آزادی از زندان به کمپ آمدی؟
داستانش غم انگیز است. الان نزدیک به 14 سال است که دخترم را ندیده ام.
زمانی که در زندان بودم دخترم برای دیدنم به خانه پدرم رفته و وقتی از مادر و پدرم سوال کرده بود پدرم کجاست ؟ آن ها به دروغ گفته بودند من در یک شهر غریب مشغول به کار هستم. دخترم با امید آمده و ناامید برگشته بود. زمانی که بی خبر از همه جا از زندان آزاد شدم بعد از چند روز که یک دل سیر مواد مصرف کردم یک راست به خانه پدرم رفتم. مادرم عکس یک دختر نوجوان را جلویم گذاشت و به من گفت خوب نگاه کنم، آیا او را می شناسم؟ وقتی خوب عکس را نگاه کردم، گفتم: نه. اشک در چشمان مادرم حلقه زد، گریه کرد و دیگر چیزی نگفت. پدرم به من گفت به خودم نگاهی بیندازم و ببینم مواد با من چه کار کرده که حتی قادر به شناختن دختر خودم نیستم. وقتی متوجه شدم آن عکس دختر گم شده ام است از خودم بیخود شدم و بدجوری به هم ریختم. بعد از این ماجرا از خانه پدرم تا جلوی کمپ عزمم را جزم کردم تا با مواد افیونی دست به یقه شوم و پا در کمپ گذاشتم. الان نزدیک به 5 ماه است که یکی یکی ستون های قفس دودی درونم را فرو می ریزم تا آزاد و دوباره متولد شوم.
چطور در دام اعتیاد گرفتار شدی؟
از 17 سالگی مزه مواد را چشیدم. همه چیز از یک سانحه شروع شد. بعد از این که با موتورسیکلت از کوه به پایین پرت شدم پایم بدجوری شکست. همین شکستگی من را چند ماه خانه نشین کرد. دردهایم زمانی که زبانه می کشید پدرم که معتاد بود چند پک دود به من می داد تا کمی آرام شوم. خانواده ام می خواستند درد کوچک من را تسکین دهند اما از سر ناآگاهی من را به درد بزرگ تری مبتلا کردند. بعد از چند ماه وقتی از گچ پایم خلاص شدم شب ها خواب نداشتم و تمام بدنم درد می کرد. وقتی دردم را به پدرم گفتم او سریع متوجه شد و روزانه برایم چند پک دود نسخه پیچید. هر چقدر پدر و مادرم سعی کردند با درمان خانگی من را ترک بدهند اما بی فایده بود. این قصه پر غصه من تا 20 سالگی ادامه پیدا کرد تا این که با مواد سفید آشنا شدم. دوستم که مصرف کننده هروئین بود برای صرفه جویی در وقت به من پیشنهاد مصرف آن را داد. چون نشئه هروئین خیلی سریع تر از تریاک بود همین موضوع من را وارد بازی دوسر باخت دیگری کرد. بعد از چند ماه پدرم از اطرافیان متوجه اعتیاد صنعتی من شد و چندین بار به زور کتک و چماق من را راهی کمپ کرد اما چون زوری بود افاقه نکرد، لغزش پشت لغزش.
چگونه با وجود این که معتاد بودی خانواده همسرت راضی شدند دخترشان با تو ازدواج کند؟
آن ها قبل از ازدواج از اعتیادم خبر نداشتند.
خانواده خودم به خیال این که شاید من با ازدواج اصلاح شوم به زور برایم زن گرفتند. همسرم در دوران نامزدی متوجه قضیه شد اما چون پای عشق وسط بود چشم اش را روی واقعیت بست. چند ماهی گذشت تا این که پدر همسرم از رفتارهای زننده من مانند پرحرفی و نابه جا سخن گفتن و از همه مهم تر بیدار بودن های زیاد مچم را گرفت. آن ها به من پیشنهاد دادند حداقل به جای مواد صنعتی، سنتی مصرف کنم چون فکر می کردند ضررش کم تر است من هم در ظاهر قبول کردم. زمانی که با همسرم زیر یک سقف رفتیم زندگی مشترک مان یک سال دوام نیاورد. همسرم دور عشق و عاشقی را خط کشید و زمانی که باردار بود و دید من شوهر خوبی برای او نیستم به دادگاه رفت و بعد از شکایت طلاقش را از من گرفت.او بعد از طلاق دست دختر شیرخواره ام را گرفت و رفت و دیگر او را ندیدم.
چرا در مدت 14 سال جدایی، سراغی از دخترت نگرفتی؟
خیلی دلم می خواست او را ببینم اما جرئت رو به رو شدن با زن سابق و دخترم را نداشتم. واهمه داشتم که به خاطر اعتیادم دست رد به سینه ام بزنند. حتی جرئت نمی کردم تلفن بزنم. می خواستم زمانی که از شر مواد آزاد و پاک شدم مثل یک پدر خوب جلوی دخترم ظاهر شوم، او را در آغوش بگیرم و قوت قلب به او بدهم، همان طور که او الان به من قوت قلب می دهد تا در کمپ با اراده ای قوی با اهریمن افیونی دست و پنجه نرم کنم.