صدیقی
هر بار که کلاهش را بر می داشتند خودش کلاه سرش می گذاشت. یک بار به خاطر تسکین درد شکستگی استخوانش استکان چای با طعم تریاک را سر می کشید، بار دیگر مزه مزه کردن شیشه را شروع کرد تا فروشندگان مواد، کلاه سرش نگذارند.
این گونه خودش مصرف کننده شیشه شد و سانت به سانت در منجلاب اعتیاد فرو رفت. بر سر این اتفاقات سیاه به گفته خودش 10 سال است که از جگر گوشه اش دور افتاده و چشم اش به در خشک شده است. می گوید تنها چیزی که از فرزندش دارد عکس دوران کودکی اش است که با او زندگی می کند، حرف و لبخند می زند و به حال زارش گریه می کند تا پلک هایش روی هم بیایند و خواب عزیز دردانه اش را ببیند. این ها گوشه ای از حکایت زن 34 ساله ای است که زندگی اش در سراشیبی تند سقوط قرار گرفت.
19 سال داشت که پای سفره عقد نشست. شوهرش قبل از ازدواج ادعا کرده بود نقاش است اما بعد کاشف به عمل آمد که خلافکار حرفه ای بوده و در واقع دختر ساده لوح را با دروغ هایش رنگ کرده است. خانواده دختر هیچ کدام اهل دود نبودند. بعد از گذشت چند ماه از زندگی مشترک شان مشت شوهرش باز می شود.
شوهر او که قرار بود کارگر ساختمانی باشد، قاچاقچی از کار در می آید. غرولندهای زن جوان مدام بر سر شوهر آوار می شود و بابت مصرف و فروش مواد جنگ را آغاز می کند.
این ماجرا ادامه پیدا می کند تا این که روزی زن جوان داخل یک خودروی مسافرکشی دچار سانحه می شود. راننده به خاطر سرعت بالا چپ می کند و او با دست و پای شکسته راهی بیمارستان می شود.
مصدوم چند ماه با تنی گچ گرفته روی تخت بیمارستان دراز به دراز می افتد. شوهر به اصطلاح خیرخواهش که قبلا او را با حقه هایش رنگ کرده بود، زمان ملاقات برای تسکین دردهایش کمی مواد سنتی در چایش حل می کرد و به خورد او می داد. این کار تقریبا روزانه شده بود تا این که زن جوان از بیمارستان مرخص شد.
شب بعد از ترخیص با درد دست و پایش متوجه می شود از شریک زندگی اش رکب خورده است. اما او راه ساده را در پیش می گیرد و به طور دایم مصرف کننده مواد می شود. اوایل شوهرش بدش نمی آمد چون حداقل با این کار مدتی از شر نق زدن و گیر دادن های همسرش خلاص می شد اما بعد از گذشت مدتی، آن روی سکه زندگی و چهره همسرش رو می شود و زمانی که صاحب یک فرزند می شوند شوهر به خاطر اعتیاد او سرش غر می زند و بهانه گیری می کند. اخلاقش هر روز تندتر می شود و حتی زمانی که قاچاقچیان پول موادش را بالا می کشند دق دلی اش را سر زن و بچه اش خالی و دستش را مدام روی آن ها بلند می کند.
کم کم اختلاف بین زوج جوان بالا می گیرد اما فایده ای ندارد، آخرین بار زمانی که زن نگون بخت با حالت قهر راهی خانه پدرش می شود دیگر بازگشتی در کار نیست و زندگی مشترک شان به خط پایان می رسد. شوهر حقه باز و معتادش بعد از طلاق دادن او بچه را می گیرد و دنبال سرنوشت خود می رود.
پس از این ماجرا پدر زن جوان او را مهمان کمپ می کند تا از شر مواد افیونی خلاص شود اما دوران پاکی اش زیاد دوام نمی آورد. مادر آواره بابت دوری از کودک خردسالش شب ها در تنهایی هق هق تا صبح گریه می کند. به راستی شب و روزش یکی شده و سیاهی بر زندگی اش سایه افکنده است. شب ها خواب دلبندش را می بیند که او را با نام صدا می کند، «مادر» گفتن های فرزندش رویای شیرین خواب های شکسته اش شده و تنها خاطره او از طفل معصومش عکس دوران کودکی اوست و بس، ذهن اش مدام درگیر این ماجراست تا این که شبی در حادثه گازگرفتگی برادر و خواهر زاده اش را از دست می دهد، انباشت درد روی دردهایش دوباره پای او را به بساط افیون باز می کند، این بار پایش می لغزد و در دره تباهی سقوط می کند.
پدر هر بار که متوجه لغزش دخترش می شود او را به کمپ می برد اما دیگر فایده ای ندارد، کار به جایی می رسد که خانواده بی خیال زن جوان می شوند و از او قطع امید می کنند، آزاد و رها می شود اما نه از بردگی مواد، این سرکشی او را در پاتوق های مواد سرگردان می کند.
گویا می خواهد با این کار تمام خاطرات بد گذشته اش را فراموش کند. به ناچار برای تهیه خرج مواد به فروش آن رو می آورد. مصرف کننده سنتی و فروشنده مواد صنعتی سر ماجرای فروش شیشه چندین بار سرش کلاه می رود. چون سررشته ای از شیشه ندارد عده ای حقه باز به جای شیشه، شکر یا چیزی شبیه آن به او می فروشند.
تصمیم می گیرد برای جلوگیری از تکرار کلاهبرداری، مصرف کننده شیشه شود تا کسی نتواند سرش کلاه بگذارد. این گونه در دام شیشه می افتد و هر بار قبل از خرید مواد آن را تست می کند تا مبادا پولش مثل دفعات قبل دود شود.
مدتی از مصرف شیشه می گذرد که سراغ هروئین می رود چون نشئه آن ها با هم فرق دارد. هروئین بر عکس شیشه خماری ندارد. در پاتوق ها با مردی آشنا می شود و با او ازدواج می کند. می گوید: «خانواده همسرم به شدت مخالف ازدواج مان بودند برای همین مجبور شدیم چند ماه جدا از هم زندگی کنیم تا آب ها از آسیاب بیفتد.» بالاخره با اصرار و تهدید شوهرش خانواده او راضی به پذیرفتن زن جوان به عنوان عروس شان می شوند.
زن شوربخت بعد از ازدواج با شوهر دوم معتادش وقتی می بیند اعتیاد در این سال ها چه بلاهایی سر او آورده و آبرو و قیافه ای برایش باقی نگذاشته است با هم تصمیم می گیرند برای آخرین بار به کمپ بیایند و ادامه زندگی مشترک شان را از دود پاک کنند.
زن در به در به گفته خودش اواخر اعتیادش بدجوری سر شکسته و تحقیر می شود و همین اتفاقات او را از مواد دل زده و الان هم در کمپ در آرزوی روزهای پاک شب ها را صبح می کند. صدای آرزویش شکسته است آن جایی که می گوید: «بزرگ ترین آرزویم دیدن و در آغوش کشیدن دلبندم است».