شنیده اید قصه مادربزرگ های بجنوردی را؟
تعداد بازدید : 200
نو نواری و کوزه های سبز خاطره
نویسنده : علوی
آن موقع ها اسفند که می شد با این که همه جا پر از برف و هوا هم سرد بود اما باز هم بوی عید را می شد حس کرد، اصلاً اسفند همیشه حال و هوای دیگری داشت. در کوچه و خیابان های خلوت آن روزها، شور و هیجانی بر پا می شد، بازار کوزه گرها هم که همیشه اسفند داغ می شد و بعضی از آن ها در کنار خیابان کوزه های سفالی خود را در معرض دید رهگذران قرار می دادند تا بانوان هنرمند با خریدن یک یا چند کوزه از آن ها روی کوزه ها سبزه به عمل آورند. آن موقع ها بیشتر بانوان سبزه های خود را روی کوزه ها درست می کردند.
شنیده اید قصه مادربزرگ های بجنوردی را که چگونه آن زمان به جان خشک کوزه های سفالی، طراوت و حیات می بخشیدند و با گذاشتن بذرهای گیاهان، سبزه سفره عید خود را می آراستند؟
آن ها روی کوزه ها جورابی زنانه می کشیدند تا همه سطح آن را بپوشاند، سپس آن را خیس می کردند و روی آن بذر شاهی یا خاکشیر می پاشیدند تا به مرور رشد کند و تا نوروز به اوج رشد و زیبایی خود برسد.
برخی خانه تکانی و برخی دیگر هم پخت شیرینی های خانگی خود را آغاز می کردند.
در همه خانه ها شور و هیجانی بر پا بود، حتی آن هایی که از مال دنیا بهره چندانی نبرده بودند خود را آماده عید می کردند تا با هم بودن های خود را جشن بگیرند.
حکایت آماده شدن برای استقبال از عید هم شنیدنی است و هر یک از اقوام بسته به نوع آداب و رسوم خود مراسم مختلفی داشتند.
بازار بزازها هم بیشتر رونق می گرفت، پارچه های رنگی و شاد انتخاب دختران جوان و دم بخت بود که مادران شان به آن ها توصیه می کردند بیشتر پارچه های خوش آب و رنگ بردارند. وقتی بزاز پارچه را به همان شیوه قدیمی با دستانش ذرع می کرد و بعد قیچی فلزی و بزرگ را روی پارچه می انداخت و آن را می برید، زیر لب آرام «بسم ا...» هم می گفت و مبارک باد می داد و خنده را روی لبان مشتری می آورد.
چند خیاط خانه ای هم که آن زمان فعال بودند، از اوایل اسفند سرشان شلوغ می شد.
یکی از بانوان بجنوردی می گوید: زمان قدیم را به خاطر دارم که همراه با مادر و خواهرهایم همیشه روانه بازار می شدیم، پارچه دلخواه خود را خریداری می کردیم و بعد به خیاط خانه می رفتیم و آن جا طبق نظر خیاط یا بر اساس مدل هایی که داشت، مدلی را انتخاب می کردیم.
البته آن زمان برای انتخاب لباس بانوان محدودیت هایی وجود داشت و مردان اجازه نمی دادند همسر و دختران شان لباس هایی را که مناسب نیست، بپوشند به همین دلیل همیشه مادرم به خیاط سفارش می کرد تا دامن پیراهن ها و آستین لباس های مان را بلند بدوزد. وی خاطرنشان می کند: البته گاهی اوقات خیاط ها وقت نمی دادند و می گفتند که سرشان شلوغ است و باید از قبل وقت می گرفتیم.
«سعادتی» ادامه می دهد: آن روزها که دختری جوان بودم، با دختران همسایه یا اقوام دور هم جمع می شدیم و مواد و وسایل لازم را به خانه یک نفر می بردیم و با کمک مادرها فطیر خانگی درست می کردیم تا بر سر سفره عید جا بگیرد و کام همه را شیرین کند.
وی با ذکر خاطرات روزهای قدیم اظهارمی کند: کار تفت دادن آجیل شب عید همیشه با من بود و برای این که اتاق بو نگیرد و جایی کثیف نشود، مادرم اجاق گاز کوچکی را در ایوان خانه می گذاشت و انواع مغزها مانند بادام و زردآلو و تخمه های کدو، هندوانه و خربزه را که در تابستان جمع کرده و شسته بود، از پستوی آشپزخانه بیرون می آورد و به من می داد تا آن ها را با نمک و آبلیمو تفت بدهم و مزه دار کنم. شهروندی دیگر هم مهم ترین کار بچه ها را در آستانه سال نو، رنگ کردن تخم مرغ ها می داند و می گوید: زمانی که بچه بودم هر چند روز یک بار یک سکه دوزاری از پدرم می گرفتم و با بچه ها به بقالی محل که دو برادر با فامیلی «برات پور» بودند، می رفتیم و هر کدام چند تخم مرغ می خریدیم، سپس در انتهای کوچه بن بست مان می نشستیم و تخم مرغ ها را رنگ می کردیم.
وی که خود را «یزدانی» معرفی می کند، می افزاید: همیشه تخم مرغ هایی که خواهرانم رنگ می کردند از تخم مرغ های ما پسرها بهتر و زیباتر بود اما مادرم تخم مرغ های رنگی ما را نیز سر سفره هفت سین می گذاشت.
وی یادآور می شود: پدرم نیز هر زمان اسکناس نویی گیرش می آمد آن را لای قرآن می گذاشت تا تازه بماند و بعد از تحویل سال به ما عیدی بدهد.
وی که 73 ساله است و خاطراتش به مرور یادش می آید، اظهارمی کند: آن موقع بیشتر روستاییانی که می خواستند محصولات و تولیدات دامی و کشاورزی خود را بفروشند به «چهارشنبه بازار» یا خیابان شهید «منصور حصاری» فعلی می آمدند؛ یکی از اجناسی که همیشه پدر و مادرم از آن ها خریداری می کردند، دستمال های ابریشمی بود که به بزرگ ترها به عنوان عیدی می دادند.
یکی از بانوان کهن سال هم عید را با سمنو و درست کردن آن در زمان قدیم یاد و بیان می کند: آن موقع بانوان هنرمند دور هم جمع می شدند و هر یک از همسایه ها به میزان لازم جوانه گندم می آوردند و یکی از مردهای خانه هم اجاق بزرگی را روشن می کرد و دیگ بزرگی روی آن قرار می گرفت.
هر کدام از زنان که با هزار امید و آرزو آمده بودند، دیگ را هم می زدند تا نیت ها و حاجت های شان مورد قبول درگاه حق قرار گیرد.
وی ادامه می دهد: در آن هنگام بود که صدای صلوات و عطر اسپند همه فضا را پر می کرد. با این که زمستان های آن موقع سرد بود اما گرمای حضور همه دل ها را کنار هم گرم نگه می داشت.
وی به یکی از آیین های قوم کرد در بجنورد هم اشاره و اضافه می کند: آن موقع برخی اقوام کرد مانند امروز در بجنورد زندگی می کردند و رسم بود که در ایام نوروز ابتدا به خانه فردی که او را «خان» یا «سالار» می نامیدند بروند. برخی نیز یک ماه قبل از آمدن عید به خانه خان رفت و آمد می کردند تا آن چه را که مورد نیاز او و اهل خانه اش بود، تهیه کنند. البته این آیین ها مختص 40 تا 50 سال پیش بود که خان و خان بازی خیلی رواج داشت اما اکنون دیگر چنین رسم هایی وجود ندارد.«قربان الهی» شهروندی دیگر است که درباره حال و هوای آن روزها می گوید: کودکان بیشتر از همه برای عید نوروز ذوق و شوق داشتند و آن موقع ها که بیشتر مردم سالی یک دست لباس می دوختند، بچه ها ذوق می کردند که می توانند لباس نویی داشته باشند.
برخی خانواده ها که توان مالی زیادی نداشتند کت و شلوارهای برادرهای بزرگ تر را برای برادران کوچک تر اندازه می کردند تا بتوانند از عهده مخارج زندگی برآیند.
وی ادامه می دهد: بهتر از همه عیدی گرفتن بود که از یک ماه مانده به عید برای آن نقشه می کشیدند که آن را کجا بگذارند و چگونه خرجش کنند. برخی هر روز به مغازه دوچرخه سازی می رفتند و قیمت دوچرخه های نو را می پرسیدند و پیش خودشان حساب و کتاب می کردند اگر منزل کدامیک از اقوام بروند عیدی بیشتری گیرشان می آید و می توانند دوچرخه بخرند.
وی البته به خاطرات دیگری هم اشاره و بیان می کند: البته آن موقع ها برخی پدران به بهانه خرجی خانه، عیدی بچه ها را از آن ها می گرفتند. وی بیان می کند: به خاطر دارم که عید همیشه برای بچه ها شادی آفرین بود و به دلیل این که هر کدام صاحب لباس نویی می شدیم در پوست خود نمی گنجیدیم. به طور معمول برای دختران پیراهن می دوختند و برای پسرها هم یک دست کت و شلوار و پیراهن دوخته می شد. اگر کفش های مان هم پاره نشده بود می گفتند که باز هم همان ها را استفاده کنیم و اگر خیلی پاره بود، به ناچار یک جفت کفش هم می خریدند تا برای عید نونوار باشیم.